گر مرغ اين هوايي، بال و پرت بسوزم

شاعر : اوحدي مراغه اي

ور حال دل نمايي، دل در برت بسوزمگر مرغ اين هوايي، بال و پرت بسوزم
در پاي من بميري، من در برت بسوزممن شمع گشتم و تو پروانه، تا به زاري
تا بنگرم که هستي، زان بهترت بسوزمچون ز آتشت بسوزم ديگر بشارت آرم
وز دستم ار بنالي خاکسترت بسوزمخاکسترت کنم من روزي در آتش خود
در پرده‌ات بسازم، در ديگرت بسوزمچون عودت ار بسازم، ايمن مشو، که من گر
هم بادبان ببرم، هم لنگرت بسوزمتا غرق عشق گردي در بحر بي‌نشاني
ممن کني، وليکن چون کافرت بسوزموقتي که نام خود را ممن کني ز طاعت
گر زانکه عود خامي بر مجمرت بسوزمزان رنگ و بوي چندين چون گل مخند، کين جا
من در خلاص غيرت سيم و زرت بسوزمگفتي: خلاص يابد، هر زر که خالص آيد
ورنه چو خاک کوچه بر هر درت بسوزمهان! تا چو اوحدي تو بر هر دري نگردي