نبودم مرد اين ميدان و آورد او به ميدانم

شاعر : اوحدي مراغه اي

چو گويم کرد سرگردان و مي‌بازد به چوگانمنبودم مرد اين ميدان و آورد او به ميدانم
بيندازد دگر بار و کند در خاک غلتانمبنازم در بغل گيرد، چو جان خويشتن، ليگن
که خويش کرد سرگردان و رويش کرد حيرانمچو مستان بر در و ديوار مي‌افتم ز دست او
به پايش زان در افتادم که مي‌آرد به پايانمز دستش زان نمينالم که بر ميگريد از خاکم
همي تازد بهر سوي و همي بازد بهرسانمجهاني در تماشاي من و او رفته و آن بت
که راي او طلب‌گارست و روي او نگهبانمازو پي گم کنم هر دم، ولي زودم رسد در پي
دلم زان عشق مي‌ورزد که: دلدارست جانانموجودم آن نمي‌ارزد که: آن بت بر سرم لرزد
به يک بازيچه زين بهتر چه خواهم شد؟نميدانمتند من زو روان گرديد و قالب جان و پيکر دل
و گر نه پاي ره رفتن ندارم هيچ و نتوانمدرين رفتن به همراهي مرا او دست ميگيرد
براند ليک ديگر بار و باز آرد به دستانمبيفتم، ليک ديگر پي برافرازد به افسونم
ز دستش ميخورم صد زخم و از پايش نمي‌مانمز هر کس مي‌کشم صد طعنه وز عشقش نمي‌گردم
کنون خود را همي بينم که: مجموعي پريشانمکشيدم پاي در دامن، مگر مجموع دانم شد
که دارد طاقت زخمي که من در معرض آنم؟شدم با اين سبک روحي به غايت سخت جان، ورنه
از آن چون صورت دولت چنين افتان و خيزانمزماني نيست بي‌دولت چو کار من به دور او
هم از من بر منست اين زخم، از آن منقاد فرمانمبه جانم گر چه هر ساعت زند چون اوحدي زخمي