گر شبي چاره‌ي اين درد جدايي بکنم

شاعر : اوحدي مراغه اي

از شب طره‌ي او روز نمايي بکنمگر شبي چاره‌ي اين درد جدايي بکنم
تا سحر بر رخ او غاليه سايي بکنمور به دست آورم از شام دو زلفش گرهي
بروم چاره‌ي اين عقل ريايي بکنمسرزنش مي‌کندم عقل که: در عشق مپيچ
که به ترک رخ آن ترک ختايي بکنماز براي سخن عقل خطايي باشد
پادشاهي چه؟ که دعوي خدايي بکنمگر مسخر شود آن روي چو خورشيد مرا
بدهم و آنچه مرا نيست گدايي بکنمهر چه باشد، ز دل و دانش و دين، گر خواهد
مددي نيست که تدبير جدايي بکنماز جدايي شدم آشفته‌ي و اندر همه شهر
چون مرا نيست دلي، صبر کجايي بکنم؟صبر گويند: بکن، صبر به دل شايد کرد
زود يکتا شوم و ترک دوتايي بکنماوحدي وار اگر آن زلف دو تا بگذارد