ما نور چشم مادر اين خاک تيره‌ايم

شاعر : اوحدي مراغه اي

آباي انجم فلکي را نبيره‌ايمما نور چشم مادر اين خاک تيره‌ايم
هر فيض را که تا ابد آمد پذيره‌ايمهر نقد را که از ازل آمد به کام گير
بر چار سکن متفق‌الفرع چيره‌ايمدر پنج رکن متفق‌الاصل چاره‌گر
قانونيان طب بقا را ذخيره‌ايممستوفيان مال بقا را خزينه‌دار
که اکسير و اصلان قدم را خميره‌ايماي مدعي، مکن تو ندانسته طرح ما
داني که: ما متاع کدامين جزيره‌ايم؟گر کرده‌اي تجارت هندوستان عشق
کانجا ز حاضران بزرگ حظيره‌ايماز اتفاق غيبت ده روزه باک نيست
هر چند در ديار تو کرمان و زيره‌ايمآنجا مکرميم چو سقلاب و زنجبيل
بر يک نهاد و يک صفت و يک و تيره‌ايملاف « بلي» زديم وز روز الست باز
گه خواجه‌ايم در ده و گاهي اميره‌ايمما را ز شهر تا که برون برده‌اند رخت
اکنون به شست و شوي گناه کبيره‌ايمدوري ز کوي دوست گناهي کبيره بود
زين خم سر گرفته، که در وي چو شيره‌ايمروزي به چرخ جوش برآرد فقاع جان
نشگفت ازان، که ما همه از يک عشيره‌ايمبا اوحدي معاشرت روح قدسيان