باز قلندر شديم، خانه بر انداختيم

شاعر : اوحدي مراغه اي

عشق نوايي بزد، خرقه در انداختيمباز قلندر شديم، خانه بر انداختيم
مهر که با زهره بود بر قمر انداختيمشعله که در سينه بود سوز به دل باز داد
نفس بدانديش را در سقر انداخيتمعقل ريا پيشه را خوار بهشتيم زود
مرغ هوا را به زجر بال و پر انداختيمگرک هوس را به عنف دست ببستيم و دم
صورت ناجنس را از نظر انداختيممعني بي‌اصل را نقش بشستيم پاک
اين بسترديم پاک، آن به در انداختيمدر دل ما هر چه بود، جز هوس و ياد حق
زحمت فرهاد را از کمر انداختيمزود به خسرو بر اين قصه‌ي شيرين، که ما:
کان علف تلخ را پيش خر انداختيماز گل بستان وصل يک دو سه دامن بيار
هر چه به ايام بر يک دگر انداختيمزقه‌ي يک مرغ بود، طعمه‌ي يک مور گشت
تيغ چرا ميکشي؟ چون سپر انداختيماي که به تشويش ما دست برآورده‌اي
خاک درش، اوحدي، در بصر انداختيمياد سپاهان ميار، هيچ، که ما سرمه‌وار