تا برگذشت پيشم باز آن پري خرامان

شاعر : اوحدي مراغه اي

نقش مرا فرو شست از لوح نيک نامانتا برگذشت پيشم باز آن پري خرامان
با قوم ما بگوييد احوال دل به داماناي همرهان، به منزل گر بازگشت باشد
دستم به کار دانش، پايم بزير دامانزين پيش جمع بودم و اکنون نمي‌گذارد
ياري کند دمادم و آنگاه با کدامان؟خواري کند پياپي و آنگاه بر چه دلها؟
بي‌حاصلست گفتن اسرار خود به خاماندر آتشم بسوزد هر ساعتي وليکن
نيکو نمي‌نشيند در طبع ناتمامانذوق تمام دارد گفتار من وليکن
چندين لگد مزن، گو، در کار پست نامانروزي رقيب خود را گر بر گذر بيني
کز عشق هيچ کس را کاري نشد به ساماناي اوحدي، چه جويي از عشق نام نيکو؟
بسيار جور بيني از خواجه بر غلاماناز جور او شکايت چندين مکن، که اين جا