به جان من، به جان من، به جان تو، به جان تو

شاعر : اوحدي مراغه اي

که نام من نفرمايي فراموش از زبان توبه جان من، به جان من، به جان تو، به جان تو
که سود تست سود من، زيان من زيان توز سود من، نپندارم، ترا هرگز زيان دارد
تو گرديدي و گرديدم، تو آن من، من آن توتو و من در ميان ما کجا گنجد؟ که اينساعت
مرا اين بس که در گنجم به کنجي در جهان توغلط کردم، نه آن گنجي که در آغوش من گنجي
اگر ساکن خودم خواند زمين و آسمان توسر از خاک زمينم بر ندارد آسمان هرگز
چه باشد کام مشتاقي؟ دهاني بر دهان تولبت مي‌پرسد از جانم که: کامت چيست؟ تا دانم
بلي در حق مسکينان خود اين باشد گمان توگمان بردي که برگشتم به جور از آستانت من؟
چو روي از ما نمي‌پوشي، کسي بايد ضمان تودل از ما خواستي، جانا، دريغي نيست دل، ليکن
فقيري گر بياسايد زماني در زمان تواز آن حشمت که مي‌بينم نخواهد هيچ کم گشتن
که از خواري و گمراهي نمي‌يابم نشان توتو با آن حس و زيبايي نگردي هم نشين من
بدين سرمايه چون گردد کسي گرد دکان تو؟رخت را شد به جان و دل خريدار اوحدي، ليکن