سر در کف پايت نهم، اي يار يگانه

شاعر : اوحدي مراغه اي

روزي که درآيي ز درم مست شبانهسر در کف پايت نهم، اي يار يگانه
از شمع رخت مي‌زند آن نور زبانهدر صورت خوبان همه نوريست الهي
جز چشم تو ما را که برد مست به خانه؟با چشم تو يک رنگ چو گشتيم به مستي
شرطيست که امروز نجوييم بهانههر چند که جان را بر لعل تو بها نيست
خوي ملکي با کس و روي ملکانهآني تو، که جز با تو درين ملک نديديم
جز قصه‌ي عشقت همه با دست و فسانهجز ياد جمالت همه ذوقست خرافات
زنهار! که ما غره نگشتيم به دانهبا غمزه‌ي رويت سخن خال نگوييم
آواز مغني بود و جام مغانهآنجا مطلب روزه و تسبيح، که در روي
از دور نگويند: فلان بود و فلانهبا اوحدي امروز يکي باش، که مردم