پادشاهست آنکه دارد در چنين خرم بهاري

شاعر : اوحدي مراغه اي

ساقيي سرمست و جامي، مطربي موزون و ياريپادشاهست آنکه دارد در چنين خرم بهاري
بلبلي هر دم بنالد، بلکه چون بلبل هزارينوش کن جام صبوح و کوش کز شاخ گل‌تر
تا توانم صيد کردن، گر به دست افتد شکاريچون به دستم باده دادي شير گيرم کن به شادي
باده نوشد در ميان باغ و ما نيز از کناريآمد آن موسم که: هر کس با دلارامي که دارد
تا تو بنشيني و بنشاني ز هر دستي نگاريدست بستان را ز هر دستي نگاري بست گيتي
ناله‌ي زارم برآيد چون ببينم لاله زاريبر مثال لاله دارم سينه‌اي پر خون، که از وي
کرده با دو ابر پر گل دامن هر کوه و غارياي که غافل مي‌نشيني، سوي صحرا رو، که بيني
چاره‌ي ما صبر باشد، چون نداريم اختياريهر کرا هست اختياري گو: همي کن چاره‌ي خود
عاشقان در عشق و مستي، تا بود هر کس بکاريعاميان در شغل و جستي، زاهدان در کبر و هستي
چون شمار خلق باشد، من نباشم در شماريمن به آب مي بشويم نام خود، تا در قيامت
سوسني در پاي سروي، سبزه‌اي بر جويباريمن چو نرگس برنگيرم ز آب پي چندان که باشد
آنکه ميداند شکفتن اين چنين گلها ز خارياز گنه‌کاران که داند مجرمي را؟ گو: بخواند
گر بود فصل بهارت در گلستانها گذارياين غزل مي‌خوان و در وي اوحدي را ياد مي‌کن