ترا مي‌زيبد از خوبان غرور و ناز و تن داري

شاعر : اوحدي مراغه اي

که عنبر بر بياض سيم و سنبل بر سمن داريترا مي‌زيبد از خوبان غرور و ناز و تن داري
نمي‌رنجم کنون از تو،که اين شوخي ز من داريچو گفتم: عاشقم، بر تو، شدي بر خون من چيره
چو بردي بي‌سخن جانم، دگر با من سخن‌داري؟دل ار تو خواستي، دادم دل مجروح و جان بر سر
چه جاي جامه؟ کين جا تو شهيدان در کفن داريمرا در جامه مي‌جويي، نيابي جز خيال از من
که بالايي چو سروت هست و زلفي چون رسن داريدلاويزي و دلبندي،نمي‌دارم شکيب از تو
گه از شامش سحر خيزد، گه از چينش ختن دارينظير زلف هندوي تو گر گويم خطا باشد
به حکم آنکه گاهي تو گذاري در چمن داريدرختان چمن را پاي نابوسيده نگذارم
از آن اندام همچون گل که اندر پيرهن داريچو گل چاکست پيراهن بسي کس را و دل پرخون
ازان خلق خلق بگذار، چون حسن حسن داريبه دشنام و جفا، جانا، ميزار اوحدي را دل