دل من دردمند تست درمانش نمي‌سازي

شاعر : اوحدي مراغه اي

دلت بر وي نمي‌سوزد به فرمانش نمي‌سازيدل من دردمند تست درمانش نمي‌سازي
عجب دارم ز کيش تو که: قربانش نمي‌سازي؟تنم را خون دل خوردي و ترکش مي‌کني اکنون
به دشواري کشيد اين کار و آسانش نمي‌سازيز کار من همي پرسي که چونست آن؟ نمي‌دانم
عجب گر باز از آن کشتن پشيمانش نمي‌سازي!لبت يک روز بوسي، گفت،خواهم داد، سالي شد
نديدم سينه‌اي کماج پيکانش نمي‌سازيترا تا تير مژگان در کمان ابروان آمد
چو شد سرگشته مي‌بينم که سامانش نمي‌سازيدلم را بارها گفتي که: ساماني دهي، اکنون
نباشي جمع، تا روزي پريشانش نمي‌سازينمودي: کاوحدي را جمع خواهم داشتن، اکنون