نه پيمان بسته‌اي با من؟ که در پيمان من باشي

شاعر : اوحدي مراغه اي

من از حکمت نپيچم سر، تو در فرمان من باشينه پيمان بسته‌اي با من؟ که در پيمان من باشي
چو جانم زحمتي يابد، تو جان جان من باشيچو تن در محنتي افتد، تنم را باز جويي دل
چه دانستم که داغ سينه‌ي بريان من باشي؟چراغ ديده‌ي گريان خويشت گفته بودم من
دلم را غم ببايد خورد، اگر جانان من باشيغمت خون دل من خورد و او را غم نخوردي تو
مرا روزي بپرسي، يا شبي مهمان من باشي؟چه گويي؟ هيچ بتواني که بي‌غوغاي همجنسان
وزين نعمت بسي يابي، اگر بر خوان من باشيکباب از دل کنم حاضر، شراب از خون چشم آرم
کزان جزوي نياري ياد و کلي آن من باشيز من گر خرده‌اي آمد، توقع دارم از لطفت
چه باشد گر تو نيز آخر دمي خواهان من باشي؟به آب چشم و بيداري ترا ميخواهم از يزدان
پر از گوهر کنم راهت، چو در دامان من باشيندارم آستين زر، که در پايت کنم، ليکن
ز سلطانان نينديشم، اگر سلطان من باشيغلامست اوحدي، چون من، غلامان ترا ليکن