سرم بي‌دولتست، ار نه ز پايت کي شدي خالي؟

شاعر : اوحدي مراغه اي

که حور نرگسين چشمي و ماه عنبرين خاليسرم بي‌دولتست، ار نه ز پايت کي شدي خالي؟
که ميمون طالع و بخت و همايون طلعت و فاليخوشا چشمي که روز و شب تواند ديد روي تو
بهيچم بر نميگيري ز درويشي و بي‌مالينجستم هيچ ازين دنيا بغير از ديدن رويت
اگر خنجر کشد سلطان و گر ناوک زند والينخواهد بود تا هستم دل من بي‌ولاي تو
که همچون گل همي خندي و همچون سرو مي‌باليترا بر گريهاي من مپندارم که دل سوزد
بزورت بوسه بستاند، اگر خود رستم زاليبدين حسن ار شبي تنها به دست زاهدي افتي
نهادي زلف را بر گوش و گوش من همي ماليچون من زلف ترا گفتم که: وقتي مالشي ميده
که من خود بيتو ميسوزم ز مسکيني و بد حاليپريشاني مکن با ما چو زلف خويشتن چندين
اگر پيشت فروخوانم تمامت علم غزالينخواهد بود تحصيلي مرا بي‌روز وصل تو
که آتش ميزيني در جان و مي‌گويي: چه مينالي؟بب ديده مي‌گريم ز دستان تو هر ساعت
عجب دارم که نام او رود در مجلس عالي!جهان پر شرح تست و نام اوحدي، ليکن