رخ باز نهادم به سماوات الهي

شاعر : اوحدي مراغه اي

تا بر سر گردون بزنم نوبت شاهيرخ باز نهادم به سماوات الهي
چون يار مسيحم، بسم اين چهره‌ي کاهيرخت و خر خود را همه بگذاشتم اينجا
بر مهر تو چون دل نهد اين عاشق آهي؟از من مطلب مهر خود، اي شاهد دنيا
روزي دو سه مهمان تو کرد اين تن ساهياينجا نتوان کرد مقام، ار چه دلم را
تا يوسف مصري شوي، اي يوسف چاهيجز در رسن عشق مزن دست ارادت
عمر ابد و مملکت نامتناهياينجا منشين پر، که جزا مي‌نتوان يافت
تا پيش نهم هر چه دلت خواهد و خواهيبرخيز و بن باغ بهشتي نظري کن
گه غوطه بر آريم ز درياش چو ماهيگه نعره بر آريم ز صحراش چو مرغان
تا سر دو گيتي بشناسي بکماهيدر نامه‌ي ترکيب که داري نظري کن
گر باز شود چشم تو در عين گناهيني ني، که ازين هر دو جهان جز به رخ او
در کش قلم و خط به سپيدي و سياهييکرنگ شو، اي اوحدي و يکدل و يکتا