مستان خواب را خبري از وصال نيست

شاعر : اوحدي مراغه اي

دل‌مرده را سماع نباشد چو حال نيستمستان خواب را خبري از وصال نيست
ياد خداي کن به زباني که لال نيستدينت خداي داد و زبان داد و عقل داد
نتوان بلند پايه پريدن چو بال نيستآن جاي، آسمان و تو آسوده بر زمين
محتاج ديدن لب و رخسار و خال نيستآن کو به ياد دوست تواند نشاط کرد
در مسجدالحرام نمازش حلال نيستوان را که نيست چهره‌ي آن ماه در حضور
راهي که سوي او نرود جز ضلال نيستهرچند سالهاست که اين راه مي‌روي
امروز تخم کار، که فردا مجال نيستگر در پي تفرج بستان جنتي
صبرت جميل باد، که آنها جمال نيستآشفته‌ي جمال جميل بتان شدي
حاجت به ماه و هفته و ايام و سال نيستبيدار باش يک دم و آگاه يک نفس
اين نقش را که بازکني جز خيال نيستبر نقش روزگار منه دل، که عاقبت
بهتر ز مصطفي و نکوتر ز آل نيستگر بايدت به حضرت ايزد وسيلتي
کانجا سخن به دانش و حرمت به مال نيستدر مال دل مبند و ز دانش سخن مگوي
ليکن ترا نظر به يمين و شمال نيستهستند برشمال و يمين تو ناظران
گر رستمي، ترا گذر از چرخ زال نيستبس غره‌اي به دانش و دستان خود، ولي
به روي مباش غره، که بي‌انتقال نيستملکي که منتقل شود از ديگري به تو
در سايه‌اي گريز، که آنرا زوال نيستاين سايه ها زوال پذيرند يک به يک
و آن بال طاعتست و ترا جز وبال نيستبالي ضرورتست عروج کمال را
برديگري مبند، که مارا به فال نيستاي اوحدي، دلي که بدان کوچه راه يافت
کز وي به کام دل برسي وين محال نيستاي اوحدي، دل ز دوجهان بر خداي بند