سر پيوند ما ندارد يار

شاعر : اوحدي مراغه اي

چون توان شد ز وصل برخوردار؟سر پيوند ما ندارد يار
وان يکي تن نميدهد در کارکار ما با يکيست در همه شهر
محرمي نيست، تا بنالم زارهمدمي نيست، تا بگويم راز
در سماعم به صوت آن مزماردر خروشم به صيت آن معشوق
غلغلي بستم اندرين گلزاربلبلي هستم اندرين بستان
که درين پرده نيست کس را بارمطربم پرده‌اي همي سازد
منم آن عاشق قلندروارمنم آن واله پريشان سير
رشته‌ي عشوه بسته پودم و تارغارت عشق برده نقدم و جنس
نقد امسال کرده در سر پاررخت فردا کشيده بر در دي
جام در دست و جامه در آهارگوش بر چنگ و چشم بر ساقي
نقش سوداي آن بت عياربر سويداي دل نگاشته خوش
مست ما خود نمي‌شود هشيارهمه مستان بهوش مي‌آيند
من همان روز ديدم اين شب تارهر کسي را بقدر خود روزيست
در ميان زود بستمي زناربر کنارم همي کشند، ار ني
مي‌دهد جنبش خزان و بهارمي‌برد قاصد زمين و زمان
نامه‌ي عشقش از يمين و يسارنکهت زلفش از شمال و جنوب
همه جويندگان آن ديدارهمه پويندگان آن راهند
فرصتست اين زمان، بيا و بياراوحدي، گر حکايتي داري
نفسي زين دل گرفته بر آرسخني زان رخ نهفته بگوي
ابر تندست قطره‌اي مي‌بارميوه پختست ريزشي مي‌کن
اندکي باز گو از آن بسيارنکته‌اي باز ران از آن دفتر
دارويي کن، که به شود بيمارشربتي ده، که کم کند جوشش
تا پشيمان نگردي آخر کاراحتياطي بکن در اول روز
تو رساننده، او پذيرفتارراز داري به دست کن، که شود
بده آواز ده بده سالاردر ده ار قابلي بود در ده
نفسي گوش باش و گوشم دارکاي پسر نامه‌اي رسيد از يار
چيست اين شور و فتنه در بازار؟چيست اين نامه و فغان در شهر؟
آن نشاني که مي‌رود دلدارتو گماني که مي‌رسد معشوق
همه در گفت و گو و او بيزارهمه در جست و جو و او فارغ
دزد همراه شد، بيفکن بارراه بسيار شد، مرنجان خر
بار برنه ز مکمن انکارنار در زن به خرمن تشويش
سنگ بر شيشه‌ي ملاهي بارخانه در بيشه‌ي الهي بر
بر در چار طبع زن مسماربر سواد سه نقش کش خامه
و آن مربع بريز بر گل‌عاراين مثلث بنه بر آتش ننگ
زين دم آهنج راه بي‌هنجارچون دليلان مخالفند، بگرد
تا برون آيد آن علم ز غباردر غبارند شاه و لشکر، باش
وين سه گفتن تعدد و تکرارراه و شاه و سپاه هر سه يکيست
کثرت از آينه است و آينه‌دارجز يکي نيست صورت خواجه
که يکي چون دو مي‌شود به شمار؟آب و آيينه پيش گير و ببين
عدد از درهمست و از دينارسکه‌ي شاه و نقش سکه يکيست
بر سر گلبن، ار گلست، ار خاراز يکي آب نقش مي‌بندد
از يکي دانه غله صد خرواراز چراغي هزار بتوان برد
گر قدم پيشتر نهد پرگارنقطه‌اي را هزار دايره هست
بر الف مي‌کنند جمله مدارالفست اول حروف و حروف
که ز دريا جدا شود به بخارهم به درياست باز گشت نمي
نقطه‌ي اصل از انتها برداربه نهايت رسان تو خط وجود
وان دگر سايه‌ي در و ديوارتا بداني که: نيست جز يک نور
باز جوييد، يا اولي الابصارهمه عالم نشان صورت اوست
ريگ در دشت و سنگ در کهسارهمه تسبيح او همي گويند
خواه موسي و خواه موسيقارجمله با او درين مناجاتند
با سر چوب، چنگ در گفتارسر بي‌تن چو نزد عقل يکيست
سر منصور گير يا سردارپس انالاحق بدان که خواهي گفت
که به پايان نمي‌رسد طومارخيز، تا اين سخن ز سر گيريم
دست آن دوست گير و دست مدارچند ازين ريش و جبه و دستار؟
قوت جان ساز در سکون و قرارورد دل کن به جنبش و حرکت
ذکر او بالعشي والابکارياد او بالغدو و الاصل
تا ترا تنگ برکشد به کناررنگ و بوي خود از ميان برگير
به درستي جمال آن دلدار؟تا نگردي شکسته کي بيني
کوزه کش دسته بشکند به چهاربر کف دستش آورند و برند
هرچه گويي تو آن کند ناچارآنچه گويد اگر تواني کرد
کس نماند، پس از خدا، ديارچون ديار تو از تو پاک شود
کار خود هم تو کار خويش شمارمرد کاري، عيال حشر مشو
خر ريش آورند در بازارنفس شوخ آورند در محشر
نقد و جنسي که کرده‌اي انبارکيل و ميزان به دست توست، بسنج
چون مجرد شوي ز خويش و تبارخويشت او بس، ز ديگران به کنار
اربعيني به آب ديده برآررخ به ميعاد گاه معني کن
تا ببيند کليم دل ديدارتا بگويد مسيح روح سخن
نظري کن به خويشتن يک باردر جهاني تو، اين چنين که تويي
وندر آن حرف احرفت بسيارعضوهاي تو هر يکي حرفيست
اسم اعظم بود، مگيرش خوارزين حروف اربرون کني اسمي
که خدا کيست؟ اي خدا آزارچون به خود در رسي ز خود بررس
دست بيگانه در ميانه مياربر تو اين داستان تو داني گفت
راه و منزل نمودمت، هشدار!منزل و راه نيست غير از تو
ملک و مالک از تو در تيمارساير و سالک از تو در عجبند
گرگ و گور از تو در شکنج و حصارپيل و شير از تو در سلاسل و بند
اختران سغبه‌ي تو در پيکارآسمان سخره‌ي تو در تسخير
هم براي تو مشتري سيارهم ز بهر تو فرقدان ثابت
بر سر اسب «لا»ت کرده سواردر بن طور «هو» ت کرده وطن
چار تکبير کرده بر تو نگارهفت هيکل نوشته بر تو عيان
بي تو دوري نبود ازين ادوارجز تو کامل نبود ازين ابداع
آدمي که تواند اين کردار؟از ملک کي برآيد اين قدرت؟
در تو سريست، اين الهي، ساربا تو نوريست، اين خدايي، ضم
باز خواهيم گفت، يادش داراين مثلها اگر ندانستي
با تو اين نيک و بد که داد قرار؟از تو اين ما و من که ميگويد؟
ور توي، چيست زحمت اغيار؟گر کسي ديگرست، بازش جوي
زانکه چون مرتفع شود پنداراينکه پنداشتي که تست، تو نيست
تا به جبريل، خاصه تا جبارزين تو سيصد هزار منزل هست
به حقيقت خود اوست بي‌اخبارو ز تو گر راستي حقيقت تست
تا نگويي که: واصلم، زنهار!اين که وقتي نشان او بيني
«و قنا، ربنا، عذاب النار»خاک دور، آنگهي سرادق نور
خاک را با خداي پاک چه کار؟پشک را با نسيم مشک چه انس؟
بي‌نشان هم نشين نگردد ياربي‌مکان در زمين نگنجد گل
تويي و من، بدانم اين مقدارآن تو، کين وصل در تواند يافت
کز اله تو او کند اخبارتو الهي حقيقتي داري
همگنان را به دوست استظهاردر وصولي، که عارفان گويند
نيست زرقي مرا درين گفتارهست فرقي ميان ديدن و وصل
ديده خونين شدي به ديدن خاروصل و ديدار اگر يکي بودي
زانکه او مختلف شود بسيارهر تجلي وصال چون باشد؟
آخر، اي دل، مرا دمي بگذاربه درازي کشيد قصه‌ي عشق
دگري مي‌دهم، بگير و مدارساغري دادمت، مريز و بنوش
غير ازو کس مهل درين بن‌غارغارت عشق بين و غيرت يار
شوق او آتشيست مردم خوارعشق او خنجريست مردي کش
سر خود را نداني از دستارگربداني که: در که داري روي؟
در چنين حضرت، از يمين و يسار؟بي‌حضوري و گرنه کي نگري
تو نميري، کجا شوي بيدار؟تو اميري، کجا شوي عاشق؟
باز ايوان کجا شود طيار؟شير زيلو چگونه گيرد صيد؟
روغني نيست، چون درافتد نار؟روزني نيست، چون بتابد نور؟
تا شوي فارغ از مشير و مشارلوح دل را ز نقش و حرف بشوي
بهره‌ي روح را به روح سپارحاصل خاک را به خاک فرست
شرع تخميست، در دماغش کاردين درختيست، در دلش بنشان
با تو نابوده اين شعور و شعارتو از آنجا مجرد آمده‌اي
با تو اين همرهان ناهموارهم ازين خاک توده پيوستند
برهي زين مهاجر و انصارچون ببيني رفيق اعلي را
نيفه در حيض و نافه در شلواردين و دنيا مگو که: زشت بود
سنگ گازر ز تخته‌ي عصاردل ز دنيا ببر، که دور بهست
ور نداني رواست استغفارگر بداني ترا رسد تفسير
ور نه بنشين و خايه مي‌افشارسر اينها ز مايه‌داري پرس
مشک داند حکايت عطارآب داند شکايت ناجنس
واعظت مرغ دانه در منقارعاملت يوز پاي در دامست
وان دگر کي کند به کام شکار؟اين يکي چون کند تمام سخن؟
کيسه دوزي چه خواهي از طرار؟کاسه بندي چه جويي از مجنون؟
حال گندم به موش و حيله مدارپير ده را مگوي، اگر مردي
چه کني با درون کج چون منار؟دهن تو ز ذکر ظاهر راست
ور کسي گفت، نشنوي، زنهار!بي رياضت نرفت راهي پيش
روزها راز نامه‌ي شب تارچون بدن پر شود نبايد داد
جامه را نازکي دهد آهارجام را روشني دهد باده
تا پديد آورد زر تو عيارآتش و بوته‌اي همي بايد
ميوه‌ي سر احمد مختارخود نشد پخته جز بحر حري
نتواني ربود گنج ز مارتا نيايي برون چو مار ز پوست
گر شوي بر سمند عشق سوارچون سمندر شوي در آتش تيز
نور با سايه چون کند رفتار؟تا ترا سايه‌ايست او نشوي
از در و بام گونه گون انوارسايه برگير، تا فرو تابد
و گر اين جامه مي‌کشي درباراگر اين راه مي‌نهي در پيش
غوطه‌اي خور به آب استغفارتوبه‌اي کن ز روي استهدا
در خلا و ملا و سر و جهارچون کني توبه لازمت باشد
به کرامات اوليا اقراربه مقامات انبيا ايمان
ليکن آن پنج را چنين بگزارشود ايمان به پنج رکن درست
که نماند ز کفر و دين آثاراول اين جا شهادتي بايد
ببرد شاخ غفلت از بن وبارپس نمازي، که استقامت او
که دل و جان درو کنند ايثارزين دو چون بگذري ز کوتي هست
که درو نفس کشته گردد زارزان سپس روزه‌ايست هستي سوز
که از آن جا رسي به صفه‌ي باربعد از آن در صفاي جان حجيست
عارفانش به ساعتي صد بارما به عمري ادا کنيم اين پنج
اين که گوينده مي‌کند تکرارهمه اثبات نفي و اثباتست
اگر از حرف خود شوي بيزاردر دو حرف اين ميسرت گردد
در شهادت مرتبند آن چارتو شهادت نگفته‌اي، ورنه
در شهادت که مي‌کني تکرار«لا» و «هو» چيست چيست، ميداني؟
«لا» نهنگيست کاينات او بار«هو» پلنگيست کبريا نخجير
«هو» دم اندر کشيده عنقاوار«لا» دهن باز کرده درياوش
«هو» در آيد به قلب اين مضمارباش تا «لا» بروبد اين ميدان
«هو» کمر باز کرده، «لا» زنار«لا» و «هو» چون يکي شوند، ببين
زانکه «هو» دايره است و «لا» پرگار«لا» سر از خط «هو» نپيچاند
تو نه مرد کريوه، اين دشوارشهر «هو» از پس کريوه‌ي «لا»ست
نقد عزت کشند و جنس وقاررقم «هو»ست حلقه‌اي، که درو
تا بر آرد نهنگ «لا»ش دمارهرچه جز «هو»ست در وجود نهند
از معز و مذل و نافع و ضارتو صفت ديده‌اي گزيري هست
اين تفاوت نماند و تيمارگر صفت نيز را بجويي نيک
شتران را فرو نهند مهارچون بدين‌جا رسند اهل سلوک
زشت ناخوب و لنگ نارهواردر جهان خدا همه نيک‌اند
با تو گفتم هزاربار، هزارحاصل قصه آن که: نيست جزو
سفته شد در و گفته شد اسراررفته شد باغ و فتنه شد خفته
تو ببخش، اي مهيمن غفاراوحدي، گر چنانکه سهوي کرد