زنهار خوارگان را زنهار خوار دار

شاعر : اوحدي مراغه اي

پيوند و عهدشان همه نا استوار دارزنهار خوارگان را زنهار خوار دار
آن زر چو خاک بفکن و آن گل چوخار دارهر زر که دشمني دهد و گل که ناکسي
گر نام و ننگ داري، ازان فخر عار دارفخري، که از وسيلت دوني رسد به تو
غافل مباش و روز بد اندر شمار داروقتي که روزگار تو نيکو شود ز بخت
در کاسه‌ي نخست نظر برخمار دارچون جام دولتت به کف دست بر نهند
چشمي براه برکن و گوشي به کار داراز بهر کار خود چو بکاري برون شوي
آن رازهاي خويشتنت در کنار دارآن کو زر از خويشتنت در کنار داشت
تن را به غربت افکن و دور از ديار دارگر در ديار خود نتواني به کام زيست
زان حلقه خويش را بخرد بر کنار داراز حلقه‌اي، که مي‌شنوي بوي فتنه‌اي
درکش بگفتنش که درختيست بارداردر مرد کم سخن به حقارت نظر مکن
عيبش مگوي هرگز و او را به يار دارخصمي، که واقفت کند از عيب خويشتن
دايم وجود خويشتن اندر حصار داراز عفت و طهارت و پاکي و روشني
اين خانه در تصرف خود مستعار داردنيا چو خانه‌ايست ترا، بر سر دو راه
درياب و نفس را ز يمين بر يسار دارجايي که در يمين دروغت کشد غرض
اين چشمه را ز خاک طمع بي‌غبار دارخوش چشمه‌ايست طبع تو در مرغزار تن
بر خلق سر سيرت خويش آشکار دارچون بر خداي راز تو پنهان نمي‌شود
خود را به جان ملازم اين رهگذار داراقبال را بجز در دين رهگذار نيست
ايمن مباش و گوش به دندان مار داردندان بمال و گنج فرو برده‌اي ز حرص
پيوسته روي خويش درين غم‌گزار دارجز غم دل ترا به جهان غم گزار نيست
او را که با تو گفت: چنين بي‌مهار دار؟بد مهر بختييست سراسيمه نفس تو
نفس ترا کشنده‌ترست از هزار دارتختي که بر نيايد ازو نام عدل تو
تا زنده‌اي تو گوش بدين يادگار داراين پند از اوحدي به تو چون ياد گارماند