پيوند و عهدشان همه نا استوار دار | | زنهار خوارگان را زنهار خوار دار |
آن زر چو خاک بفکن و آن گل چوخار دار | | هر زر که دشمني دهد و گل که ناکسي |
گر نام و ننگ داري، ازان فخر عار دار | | فخري، که از وسيلت دوني رسد به تو |
غافل مباش و روز بد اندر شمار دار | | وقتي که روزگار تو نيکو شود ز بخت |
در کاسهي نخست نظر برخمار دار | | چون جام دولتت به کف دست بر نهند |
چشمي براه برکن و گوشي به کار دار | | از بهر کار خود چو بکاري برون شوي |
آن رازهاي خويشتنت در کنار دار | | آن کو زر از خويشتنت در کنار داشت |
تن را به غربت افکن و دور از ديار دار | | گر در ديار خود نتواني به کام زيست |
زان حلقه خويش را بخرد بر کنار دار | | از حلقهاي، که ميشنوي بوي فتنهاي |
درکش بگفتنش که درختيست باردار | | در مرد کم سخن به حقارت نظر مکن |
عيبش مگوي هرگز و او را به يار دار | | خصمي، که واقفت کند از عيب خويشتن |
دايم وجود خويشتن اندر حصار دار | | از عفت و طهارت و پاکي و روشني |
اين خانه در تصرف خود مستعار دار | | دنيا چو خانهايست ترا، بر سر دو راه |
درياب و نفس را ز يمين بر يسار دار | | جايي که در يمين دروغت کشد غرض |
اين چشمه را ز خاک طمع بيغبار دار | | خوش چشمهايست طبع تو در مرغزار تن |
بر خلق سر سيرت خويش آشکار دار | | چون بر خداي راز تو پنهان نميشود |
خود را به جان ملازم اين رهگذار دار | | اقبال را بجز در دين رهگذار نيست |
ايمن مباش و گوش به دندان مار دار | | دندان بمال و گنج فرو بردهاي ز حرص |
پيوسته روي خويش درين غمگزار دار | | جز غم دل ترا به جهان غم گزار نيست |
او را که با تو گفت: چنين بيمهار دار؟ | | بد مهر بختييست سراسيمه نفس تو |
نفس ترا کشندهترست از هزار دار | | تختي که بر نيايد ازو نام عدل تو |
تا زندهاي تو گوش بدين يادگار دار | | اين پند از اوحدي به تو چون ياد گارماند |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}