ميان کار فروبند و کار راه بساز

شاعر : اوحدي مراغه اي

که کار سخت مخوفست و راه نيک درازميان کار فروبند و کار راه بساز
بکوش تا ز رفيقان خود نماني بازز جنبش تو سبق بردني نيايد، ليک
مگر که بار دهندت درون پرده‌ي رازچو حلقه بر در اين آستانه سر مي‌زن
قدم بلند نه و دست همت اندر يازبه دست کوته ازان شاخ بر نشايد چيد
ز باطلت چه گشايد؟ دمي به حق پردازز حق چو دور شوي باطلت نمايد رخ
که قامت تو شبي خم نشد به وقت نمازچه روزها بر معشوقه در نياز شدي
که بيست تو به سر هم فروکني چو پيازز مفلست چه خبر؟ کو برهنه شد چو سبو
چه موجبست که خدمت نميکني به نياز؟چو ايزدت به کرم بي‌نياز گردانيد
وگرنه واي بدين تشنگان وادي آز!مگر که فايض رحمت کند به خلق نظر
که هر چه کردي و گفتي مجاز بود، مجازچو حق جمال نمايد معينت گردد
که مرغ همت ازين به نمي‌کند پروازز آدمي تو همين ريش و سر تواني ديد
قراضه‌اي بدر اندازي از دهان چو گازنه آن کسي، که اگر پتک بر سرت کوبند
بکوش و سايه‌ي همت بر آسمان اندازچو سايه بر سر اين خاکدان چه ميگذري؟
و گر ملول نگردي ز من، بگويم بازهزار بار بگفتم که: باز گرد از ظلم
ز سهم آتش اين سينهاي تيراندازبراي خود سپري راست کن ز عدل و بترس
که مال در ده و گيرست و عمر در تگ و تازتو اسب عمر پي مال کرده تيز و بدان
دويده گير بسي سال در نشيب و فراززمانه چون ز فرازت به شيب خواهد برد
که يک نشانه از آن رفتگان نيامد بازنگاه کن که: ز پيش تو چند کس رفتند؟
تو خواهي از همدان باش و خواهي از شيرازبکوش تا سخن از روي راستي گويي
ميان خواجه چه فرقست و اشتران جهاز؟به راه باديه گر فخر مي‌کني رفتن
ز پوستين خود ار يادت آمدي چو ايازسر تو کبر نکردي به جاه محمودي
که بر پدر نکند پنج ساله چندان نازتو بر خداي خود آن ناز مي‌کني از جهل
که ضايعت نگذارد خداي بنده‌نوازچو اوحدي ز در بندگي مگردان رخ