گر در دل تو جاي کسي هست غير او

شاعر : اوحدي مراغه اي

فارغ نشين، که هيچ نکردي به جاي دلگر در دل تو جاي کسي هست غير او
زين جا درست کن به قياس استواي دلدل عرش مطلقست و برو استواي حق
بروي نبشته سر خدايي خداي دلبر کرسي وجود تو لوحيست دل ز نور
قصاب کوي به ز تو داند بهاي دلگر دل به مذهب تو جزين گوشت پاره نيست
وين عقل و نطق و جان همه زنگ و دراي دلدل بختييست بسته بر مهد کبريا
از نور جام روشن گيتي نماي دلکيخسرو آن کسيست که حال جهان بديد
تا نشنوند واقعه‌ي آشناي دلبيگانه را به خلوت ما در مياوريد
جانها چو ذره رقص‌کنان در هواي دلچون آفتاب عشق برآيد، تو بنگري
دل‌دل‌کنان ز هر سر کويي که: واي دل!بگذر به شهر عشق، که بيني هزار جان
بر قد جان به دست محبت قباي دلپيوند دل بديد کسي، کش بريده‌اند
سلطان دلست و سر که بپيچد ز راي دل؟از راي دل گذار نباشد، بهيچ روي
فيض ازل نزول کند در فضاي دلسرپوش جسم اگر ز سر جان برافکني
من عهد مي‌کنم به خلود بقاي دلگر در فناي جسم بکوشي بقدر وسع
چون آهن تو زر نشد از کيمياي دلنقد تو زير سکه‌ي معني کجا نهند؟
چندين مزن به خوان هوس بر، صلاي دلچون هيچ دل به دست نياورده‌اي هنوز
تا گشت دامن دل من پر بلاي دلعمري گداي خرمن دل بوده‌ام به جان
افسرده خود کجا شنود ماجراي دل؟گر نشنوي حکايت دل، اين شگفت نيست
ليکن ترا به گوش نيايد صداي دلعالم پر از خروش و صداي دل منست
چون اوحدي، کسي که بود مبتلاي دلناچار حال دل بنمايد بهر کسي
دل دردمند شد، ز که جويم دواي دل؟مردم نشسته فارغ و من در بلاي دل
من نيز بيدلم، چه نوازم نواي دل؟از من نشان دل طلبيدند بيدلان
بگذر ز جان، تا که ببيني لقاي دلرمزي بگويمت ز دل، ار بشنوي به جان
تا هر چه هست بنگري اندر صفاي دلدل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن