دلخسته همي باشم زين ملک بهم رفته

شاعر : اوحدي مراغه اي

خلقي همه سرگردان، دل مرده و دم رفتهدلخسته همي باشم زين ملک بهم رفته
يک خواجه نمي‌بينم بر صوب کرم رفتهيک بنده نمي‌يابم، هنجار وفا ديده
چون ديو برغم هم درلا و نعم رفتهبر صورت انسانند از سبک و ريش، اما
دل راست کجا گردد؟ در زلف به خم رفتهتن صدق کجا ورزد؟ بر خال به خون عاشق
هرجور که ممکن شد بر صيد حرم رفتهمن در حرم گردون ايمن شده و زهردون
من خفته و همراهان با طبل و علم رفتهراهي نه ز پيش و پس، در شهر چنين بي‌کس
من نيز نهادم سر، بر خط قلم رفتهبر لوح جهان نقشي چون نيست به کام من
شد چهره‌ي زرد من در نيل و بقم رفتهاز گفته و کرد من وز محنت و درد من
وين چرخ به کام من دردا! که چه کم رفته!چون چرخ بسي گشته من در پي کام دل
تا در چه رسد، گويي، مرد به قدم رفته؟لافم نرسيد، ارچه اين راه به سر رفتم
وآنگاه ز ناجنسان برما چه ستم رفته؟با خلق، ز هر جنسي، ما را چه وفا بوده؟
کي رنگ شفا گيرد جان بالم رفته؟مشنو که: به راه آيند اينها به حديث ما
از کاسه‌ي سر سودا وز کيسه درم رفتهدر سر مکن اين سودا، بسيار، که خواهي ديد
از جان نژند تو اين روح دژم رفتهآن روز شوي واقف، زين حال، که بيني تو
بس چشم ببيني تو در گريه و نم رفتهگرچشم دلي داري، از ماتم دلبندان
زن‌زاده پسر مرده، خال آمده، عم رفتهدر پرده‌ي اين بازي، بنگر که: پياپي شد
زين مرحله سلطان را بي‌خيل و حشم رفتهخيل و حشم سلطان، ديدي، پس ازين بنگر
از بوم وجود آخر بر بام عدم رفتهدر بيم بلا بودن يک چند و به صد حسرت
کو همچو قبا باشد دربند شکم رفتهآن سر نشود هرگز لايق به کله داري
در هر طرفي از وي صد نامه‌ي غم رفته؟با اوحدي ارشادي مي‌بود، کجا گشتي
ذکرش به عرب ظاهر، نامش به عجم رفتهبگذاشت به مسکيني، با آنکه تو مي‌بيني