چو بد کني و نداني که : نيک نيست که کردي

شاعر : اوحدي مراغه اي

معاف باش و گر عاقلي معاف نگرديچو بد کني و نداني که : نيک نيست که کردي
که فتنه‌ي چمن لاله و حديقه‌ي درديترا به باغ حقيقت چه کار و گلشن معني؟
تو کز کلوخ حذر مي‌کني، چه مرد نبردي؟طريق عشق گرفتي و منهزم ز ملامت
مباش غافل و کاري بکن تو نيز، که مرديخبر ز کرده‌ي مردان شنيده‌اي به تواتر
که جز به توبه نشويد کسي ز روي تو زرديگرت کند هوس روي سرخ، توبه کن از بد
چه آلت از تو توان ساختن؟ که آهن سرديگرفتمت که بکوبم بسي به پتک نصيحت
چو باد مرگ جهد بر سرت دو دانه‌ي گرديتو از دو قطره‌ي آب آمدي پديد، وزين پس
تو هيچ سوز نداري، مگر نه صاحب دردي؟درون دردکشان را ز سوز چاره نباشد
در آن هوس که : نويسي حديث خوردم و خورديز پيش خورد غم خوردنت خداي و تو دايم
که همچو مهره‌ي بد باز در مششدر نرديچو کعبتين چه سود ار هزار نقش برآري؟
چرا بساط هوي و هوس فرو ننوردي؟چه مي‌کني هوس، اي اوحدي، نصيحت مردم؟
ترا چه کار بکس؟ چون تو نيز کار نکرديبه قول بيهوده‌کاري برون نمي‌رود اين‌جا