گر بدينصورت، که هستي، صرف خواهد شد جواني

شاعر : اوحدي مراغه اي

راستي بر باد خواهي داد نقد زندگانيگر بدينصورت، که هستي، صرف خواهد شد جواني
صورتي را هرکجا بيني درو حيران بمانيکي بري ره سوي معني؟ چون تو از کوتاه چشمي
گوش کن: تا درنبازي مايه‌ي بازارگانيراه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمين‌گه
رهبرت غولست و ميدانم که: در وادي بمانيواعظت گولست و ميدانم که: از ره دور گردي
در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانيکرده‌اي با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد
برگذار سيلها منزل مساز، اي کاروانياين رباطي در ره سيلست و ما در وي مسافر
زندگاني مي‌دهد بر باد بهر زندگانيهرکه در دنيا به رنج آمد، ز بهر راحت تن
جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانيجاودان کس را نشان باقي نخواهد ماند هرگز
چون ترا دراعه شش تويست و پيراهن دوگانيلذت حلواي ايمان کي فرو آيد به حلقت؟
هرکه را شب خواب ميگيرد چه داند پاسباني؟ديگران را چون به راه آري؟ که خود را ياوه کردي
کار خود يکسو نه، ار دربند کار ديگرانييا مراد خويش بايد جست، يا کام رفيقان
آن کشان امروز مي‌بينم که خاک آستانيسالها بوسيده‌اند از صدق خاک آستانها
خلق را در سر زبان بايد، تو خود يکسر زبانيمرد را گفت و قدم بايد، تو خود يکباره گفتي
بحر و وزن از بهر آن انگيختي، تا شعر خوانيصوت و حرف از بهر آن آموختي، تا قول گويي
هست تا در ملک ايزد مي‌نشيني رايگانيبي‌زر اندر خانه ننشاني شبي کس را و عمري
عاشقان را سينه آتش‌خانه بايد، ديده‌خانينام خود عاشق نهادي، چيست اين افسردگيها؟
به که قلب دشمنان هم بشکني، گر پهلوانيپهلواني نيست قلب دوستان بر هم شکستن
گله را از گرگ صحرايي نگهدار، ار شبانيزير دستان را مهل، کز ظالمي انديشه باشد
يار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنيمال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آري
برق سوزنده است، خواهي مشرقي، خواهي يمانيزر فريبنده است،خواهي مغربي، خواهي يميني
جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانيگر ز قهر ايزدت خوفست، چون دست تو باشد
آنچه دانستم بگفتم با تو، آن ديگر تو دانياز رفيقان گفتن و از نيکبختان کار بستن
تا تو ميگويي که : شعرش همچو آبست از روانيسوختم در آتش فکرت روان خويش عمري
گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانيکردگارا، روز عمر خويشتن بر باد دادم
شايد ار اميدواري را به اميدي رسانيدر دو عالم نيست مقصودي مرا، جز ديدن تو
من نمي‌آرم بغير از اشکهاي ارغوانيگر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پيشت
بر تو آمرزيدن بسيار مي‌بردم گمانيشورش بسيار کردم، زانکه وقت عرض نامه
چون ز بي‌آبي همي با باد کردم هم عنانيآب درياي معاصي تا رکابم بود، دايم
کس نکرد آهنگ جانم، غير از آن ياران جانيگرچه جان در پاي ياران کرده‌ام، از راه صورت
کز چنين آبي نيايد قوت آتش‌نشانيآتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشيند
دستگيري کن به لطف خويشتن، چون ميتوانيناتوان افتاده‌ايم از اصل خلقت، هم تو ما را
حکم حکم تست و ما راضي به هر حکمي، که رانيگر براني بندگانيم، ار بخواني پادشاهي
کز جواني کردم اين آشفتگي، آه از جواني!يارب اندر حال پيري دست گيرم سوي رحمت
گفتهاي اوحدي مي‌بر ز بهر ارمغانياي مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردي