تا به کنون پرده‌نشين بود يار

شاعر : اوحدي مراغه اي

هيچ در آن پرده نمي‌داد بارتا به کنون پرده‌نشين بود يار
راه طلب داشتم از پرده دارخود به طلب ديدم و راهي نبود
دل ز پي پرده همي گشت زاريار من از پرده همي کرد زور
بر درش آويخته شد پرده‌وارچون که دل پرده‌نشين چندگاه
زود در آن پرده دهندت گذارگفت: گر از پرده‌ي خود بگذري
گفت: تويي، پرده ز خود برمدارگفتمش :اندر پس اين پرده کيست؟
گرچه شد اين پرده برون از شماردر پس اين پرده شمار يکيست
از مني من چو بر آمد دمارپرده‌ي من جز مني من نبود
پرده‌ي آن اين عدد مستعارطالب و مطلوب و طلب شد يکي
پرده برانداختم از روي کاردر پس آن پرده چو ره يافتم
با زن و با مرد بگفت آشکار:اوحدي اين راه چو بي‌پرده ديد
در پس اين پرده نهان بود، يافتکانچه دل اندر طلبش مي‌شتافت
سينه به جوشي، که زيان ديده‌امعشق خروشي، که عيان ديده‌ام
بانگ برآورد که: جان ديده‌امدل چو ز ناگه به وصالش رسيد
گاه ز بيرون جهان ديده‌امگاه رخش را ز درون جهان
وصل باندازه‌ي آن ديده‌امآنچه مرا طاقت و اندازه بود
کش نه در آن ذره نشان ديده‌امرخ ننمودست به من ذره‌اي
کش نه چنين و نه چنان ديده‌امبا تو چه گويم؟ که: چنين و چنان
خون دل از ديده روان ديده‌امتا که شد از ديده روان نقش او
چونکه برونش ز مکان ديده‌امراست نيايد سخنش در مکان
چون نه زمين و نه زمان ديده‌امدر چه زمين و چه زمانم؟ مپرس
تا تو نگويي: به گمان ديده‌اممن به يقينم که جزو نيست هيچ
فاش کنم هرچه نهان ديده‌اميار مرا دوش نهان رخ نمود
در پس اين پرده نهان بود، يافتکانچه دل اندر طلبش مي‌شتافت
زان تپش و درد سر آرام دادپير شراب خودم از جام داد
کهل شدم، شکر و بادام دادطفل بدم، حنظل و صبرم نمود
مايه‌ي من کم شد و او وام دادسايه‌ي من گم شد و او باز جست
تشنه نشستم ز لبم جام دادگرسنه گشتم، بر خم چاشت شد
مرغ مرا دانه‌ي بي‌دام دادمور مرا خانه‌ي بي‌غم نمود
شربت طاها و الف لام داددل چو درافتاد بحاميم تب
گرچه به اول همه دشنام دادآخر کارم به دعا باز خواند
جان مرا راه درين بام دادجسم مرا جاي درين بوم ساخت
همت او پاي مرا گام دادنصرة اودست مرا زور شد
رفت و ندا در حرم عام داد:خاص شد از حرمت او اوحدي
در پس اين پرده نهان بود، يافتکانچه دل اندر طلبش مي‌شتافت
چونکه درآمد ز درم نيم مستآن بت سرکش، که نميداد دست
چشم مرا از در غيرت ببستپاي مرا از در حيرت براند
تن به ميان آمد و جانش بخستدل به فغان آمد و خونش بريخت
مي، که به من داد ز جام الستدر سرم انداخت نشاط «بلي»
جان من از داغ جدايي برستاز دل من شاخ اميدي برست
گفت که: بي‌چاره نيايم به دستگفتمش : از دست تو بيچاره‌ام
گفت : بمير از خود و از هرچه هستگفتمش : از وصل خودم هست کن
گفت که : از دور بتي مي‌پرستگفتمش : اي بت، ز تو دورم چرا؟
گفت که : آن توبه به بايد شکستگفتمش : ار توبه کند دل ز عشق
ليک چنان گفت که در دل نشستگفته‌ي او آفت جان بود و تن
نعره در انداخت به بالا و پست :ديده ز دور آن قد و بالا چو ديد
در پس اين پرده نهان بود، يافتکانچه دل اندر طلبش مي‌شتافت
ساغر مي خواهم و آواز چنگتاچه کشم من؟ که بدين دست تنگ
بوسه طلب زان لب ياقوت‌رنگچون مي لعلم بچشاني، کنم
باده بمن ده، که ندارد درنگعمر چو بادست همي در شباب
رنگ زدايم به شراب چو زنگتا بر او زين دل زنگار خورد
يار به صلح آمد و بگذاشت جنگدوش چو مي‌خوردم و خوابم ربود
دست خوش آن صنم شوخ شنگپرده برانداخت ز روي خيال
گفت : گرت جان به لب آيد ملنگگفتمش : آمد ز غمت دل به جان
آنکه همي داشت ز من عار و ننگدست در آغوش من آورد عور
کانچه همي خواستم آمد به چنگاو شکر افشان ودلم شکر گوي:
دست خودم بود در آغوش تنگصبح چو از خواب درآمد سرم
در فلک انداخت غريو و غرنگ :اوحدي اين راز چو دانست باز
در پس اين پرده نهان بود، يافتکانچه دل اندر طلبش مي‌شتافت
تا نکند راست لبش ساز مننشنود از پرده کس آواز من
بيخود و حيران شده در راز منمن نه به خود گفتم، از آنست عقل
ديده‌ي شب تا به سحر باز منتا نبري ظن که به بازيچه بود
گر بتو گويم سخن از ناز منبيش نگويي سخن از ناز او
خيز و ببين بر لب او گاز مناي که ز گستاخي من غافلي
رخت به روم آور و شيراز منچند ز شيراز و ز رومم، دگر
جز نفس واقعه پرداز منواقعه‌ي عشق نگويد به تو
نيست پديد آخر و آغاز منگر چه منم آخر اين کاروان
از دم چون تيغ سر انداز منبس دل افسرده سر انداز شد
مرغ تو در غايت پرواز منکي به چنان بال رسد، اوحدي
شهر پر آوازه‌ي آواز من :من لب خود کرده ز گفتن به مهر
در پس اين پرده نهان بود، يافتکانچه دل اندر طلبش مي‌شتافت
من نتوانم، تو تواني بپوشعشق برآورد ز جانم خروش
او چه کند؟ آتش تيزست و جوشپر مدم، ار ديگ بسر ميرود
گر هم از آن باده دهندم که دوشامشب ازين کوچه بدوشم برند
اينکه مرا ميرسد امشب بگوش؟در غلطم، يا سخن آشناست
کيست که آمد؟ که برفتم ز هوشميروم از خود چو همي آيد او
گر بدهد نامه، بياور، بکوشچون بدر او رسي، اي باد صبح
گر برسالت بفرستي سروشکو سخن غير نخواهد شنيد
تا دگرش زنده ببيني بکوشبر سر بيمار خود، ار ميروي
مرد به تن صبر کند، يا به توشتوش و تنم رفت، مفرماي صبر
دي چو گذشتم بدر مي‌فروشمجلس رندان طرب گرم شد
با همه مي‌گفت و نمي‌شد خموش:اوحدي از غايت مستي که بود
در پس اين پرده نهان بود، يافتکانچه دل اندر طلبش مي‌شتافت
عقل که باشد که نه شيدا شودنور رخ دوست چو پيدا شود
ذره چه گويد که نه در وا شوداز رخ خورشيد چو در وا کنند
ره نبري، گر نه سرت پا شودبر سر آن کوچه، که تن خاک اوست
گر به رخش چشم تو بينا شوداز دو جهان هيچ نبيني جزو
منتظر ماست، که کي ما شودما همه اوييم، ولي او ز دور
رخت، غمي نيست، که يغما شودبخت نگر: تا ننهد سر به خواب
تا مگر اين اسم مسما شودحرف مپندار، به حرفت گراي
نام و نشانش همه دريا شودقطره به دريا چو دگر باز رفت
مختلف از منزل و از جا شودپرتو آن نور، که گفتم، يکيست
خواست درين قبه که غوغا شودسر چو به اين جبه برآورد دوست
بر همه کس روشن و پيدا شودباز صداي سخن اوحدي
در پس اين پرده نهان بود، يافتکانچه دل اندر طلبش مي‌شتافت
زنده شوي، گر بکني گور تننفس ترا شد نفس گور کن
ياس تو و باغ پر از ياسمناي شده نوميد چنين، بر کجاست
بي‌خبران را سخني زان دهنيا خبري از لب او باز گوي
و آن دگر آثار طلال و دمندر همه‌ي باديه حييست بس
موکب مجنون چه کند بر علنکوکب ليلي نرود بر ملا
سر به هم آورده هزاران رسناز پي آن آهوي وحشي ببين
مرده شو و جامه رها کن بزنتا کي ازين جبه و دستار و فش
بر سر اين گور چه پوشي کفنجسم تو گوريست روان ترا
راز چهل صوفي و يک پيرهنپاي برين صفه نه و باز دان
شور به شيرين سخنان در فگناوحدي، اين تلخ نشستن ز چيست
بر ببرش راه و بگو اين سخنپنج حواست چو يکي بين شدند
در پس اين پرده نهان بود، يافتکانچه دل اندر طلبش مي‌شتافت