تو اي مهجور سر گردان، کدامي؟

شاعر : اوحدي مراغه اي

کسي نامت نميداند، چه نامي؟تو اي مهجور سر گردان، کدامي؟
که در دام بلا پيچيد بالتچه مرغي وز کجايي؟ چيست حالت؟
ز ره چون گم شدي، منزل چه کردي؟چه مينالي ز دل با دل؟ چه کردي
از آن سو رو، که خرگاهت نه اينستز خيل کيستي؟ راهت نه اينست
تو کوتاهي و سرو من بلندستسر خود گير، کين گردن بلندست
چه مي‌گردي به گرد قند خوبان؟منه پاي دل اندر بند خوبان
وزين در هيچ کاري برنيايدترا زين سرو باري برنيايد
چه طرف از لعل من بربندي آخر؟گرفتم خود به من پيوندي آخر
که اين هندوست، مي‌رنجد به بازيمکن با زلف پستم ترکتازي
بسي زحمت کشيدي راستين رابه اشک آلوده کردي آستين را
هنوز از هفته‌اي شش روز باقيترا خود هفته‌اي شد عشق ساقي
که فرهادي و خيلي کوه کنديطمع در لعل شيرين چون نبندي؟
که نام عاشقي بر خويش بستيتو پنداري ز دست غصه رستي
مکن زاري، بکن دندان ازين کامبه پاي خود چه مييي درين دام؟
وگر ديدي نميدار ترا سودمرا نا ديده عشقت بر کجا بود؟
به افسون تو مشکل سر درآرمدر آتش نعلها بسيار دارم
ازو بگذر، که کار او درازستمپيچ اندر سر زلفم، که گازست
شب از اندوه من تا روز دايمتو شب بيدار و من تا روز نايم