زهي! از جام مهرت مست گشته

شاعر : اوحدي مراغه اي

ز کوباکوب هجران پست گشتهزهي! از جام مهرت مست گشته
کنون بنشين، که آن خود کشيديبسي در عشق گرم و سرد ديدي
که عزم آن شبستانت ما رابگستر فرش و خلوت ساز جارا
به روي کار باز آورد آبتسحرگاهان دعاي مستجابت
تو گفتي: رام خواهد شد، همان بوددلارامي که از دامت رمان بود
که رو در قبله‌ي اقبال داريهر آن حاجت که ميخواهي برآري
شب تاريک هجران روز گرددبه وصلم طلعتت فيروز گردد
ز بند هر غمي آزاد مي‌باشمخور اندوه، ازين پس شاد مي‌باش
به بوسيدن مکن تقصير ازين پسدهانم را تو باشي مير ازين پس
چو وقت آيد دگرها نيز باشدکنار و بوسه اول چيز باشد
تويي همدم، تويي مونس، تويي جفتدل من ترک وصل ديگران گفت
مرا از مهر و کين آن و اين بسرفيق من تو خواهي بود ازين پس
چه جاي دل؟ که سنگش نرم گشتهدلم در جستجويت جويت گرم گشته
به جانت نيک خواه آمد دل مناز آن شوخي به راه آمد دل من
جهان اندر جهان عيشست و شاديچو باغ وصل را در برگشادي
ز لعلم شکر اندر پسته مي‌بندز رويم لاله و گل دسته مي‌بند
گهي ميگوي در گوش دلم رازگهي با زلف پستم عشق مي‌باز
رخ از پيوند و ياري بر مپيچانمشو نوميد و از من سر مپيچان
به باغ من گل از خارت بر آيدبيا، کز وصل من کارت بر آيد
بگو او را دگر چون مژده داديدلت را مژده‌اي مي‌ده به شادي