صاحب ابر دست دريا کف

شاعر : اوحدي مراغه اي

مير عباد عبد آصف صفصاحب ابر دست دريا کف
بوالمحامد محمد بن رشيدکار فرماي هفت چرخ مشيد
زبده‌ي چهار عنصر متضادملجا ملت و ملاذ عباد
خاوري شهر و خاوراني شاهاختري حکم و آسماني جاه
پنجم چار گوهر معصومهشتم هفت کوکب معلوم
روي او قبله‌ي امير و سپاهراي او پشتوان رايت شاه
رقبه‌ي او رقاب را مالکدين و دنيا ازو دو «من ذلک»
خلق حشوند، جمله بارز اوستلشکر فضل را مبارز اوست
در سر انگشت او دو گيتي درجکف او را دو کون يکشبه خرج
در سر او نرفت باد جهاندل و دستش بداد داد جهان
مکر دنيا بديد و پستش کردمال را پايمال دستش کرد
چيست تا در سماط او سنجي؟سفره‌ي چرخ و نان شطرنجي
کرده از ترک او کله داريپيکر مردي و نکوکاري
جام مي را به سنگ دستوريداده بزمش ز راه مستوري
زان شفا بخش کلک قانون بندعقل کلي گرفته دانش و پند
عمده‌ي راستي اشاراتشعين معينست صورت ذاتش
رافت و رحمتش جهانگيريکرده بر تخت نيک تدبيري
نقره‌ي ماه و مهر ده پنجندبه عياري که نقد او سنجند
آسمان و زمين درو شد درججمع بستند دخل او با خرج
ملک او ازو روي در عمارت کردکشور ظلم و جور غارت کرد
زندگاني ز سر گرفت هنرپرده از روي برگرفت هنر
هيبت او چو ديو در شيشهدشمنان را فگند در بيشه
ترک ترکش سپرده تارک مهرهمچو برجبيس در فضاي سپهر
رصد ماه در گريبانشزيج مهرست راي رخشانش
آزري نقش و مانوي خامهاي به تحرير دفتر و نامه
ذات تو سالک مقاماتستکار تو سر بسر کراماتست
خواجگي؟ منصب غلامانتآسمان چيست؟ عطف دامانت
نه فلک مسند وزارت توسلطنت سايه‌ي صدارت تو
قدمت شهر گير و قلعه گشايقلمت مشک بيز و غاليه ساي
عرش ملحوظ خاطر پاکتلوح محفوظ طبع دراکت
وندرين دامگه فتوح تويياندرين آب خيز نوح تويي
عود چون چنگ برکنار نشستتا بدين ني کشيد چنگ تو دست
تا بنان ترا کند کلکيتير خطي نبشت در سلکي
افسر مشتري عمامه‌ي تستزيج جاماسب روزنامه‌ي تست
کرده طيب از نسيم خلق توجرنافه‌ي آهوان سنبل چر
که چو يخ جمله سايه پروردنددشمنانت چو برف از آن سردند
هم به سردي گدازشان داديگر چه ز آتش جوازشان دادي
خون دشمن به پينه ريزي توبا ستيزنده کم ستيزي تو
محور اين دوقطب دولابيبشکني، گر به حکم بر تابي
هر نديمت چو کوکب دريازطريق سخاوت و حري
کرمت ضامن عروج سخنقلمت نقش بند دفتر کن
پرچم رايت تو جرم هلاليزک لشکر تو قطب شمال
آستانت به از رواق فلکجفت خاک در تو طاق فلک
خاتم جم پشيزه‌ي کرمتعرش بلقيس کرسي حرمت
لاجرم آن ببردي و اين همداد دنيا تو دادي و دين هم
به سخن چون تو نيست کام رواکس درين عرصه‌ي بلند هوا
قلمت چون کند سخن گوييچه شود گر ز راه دلجويي؟
سخن اوحدي در اندازدبه ميان سخن که ميسازد
راست باد از برادران پشتتاي به حق خاتم اندر انگشتت
زان فروزنده روي فرزندانباش جاويد و خرم و خندان
که مباد ايمني ز جاي تو دورهست جاي تو چون سراي سرور