مطرب، آخر تو نيز شادم کن

شاعر : اوحدي مراغه اي

زان فراموش عهد يادم کنمطرب، آخر تو نيز شادم کن
آن پريچهره ياد باد از ماگر چه هرگز نکرد ياد از ما
تا بنوشيم يک دو جام دگرياد او کن، ولي به نام دگر
جز حديثش مگوي و پرده مسازچون در آورديش به پرده‌ي راز
غزل اوحدي بخوان در حالور غزل خواهد آن رميده غزال
سخن ما بسوزتر باشدگر چه او دلفروزتر باشد
من به خدمت دوم کمر بستهورچه او ساکنست و آهسته
من دلش ميکنم فدا، جان نيزاو به تن حکم کرد و فرمان نيز
او حکايت کند سراسر نازمن شکايت کنم ولي به نياز
من به شادي که: دوستي دارماو چو دشمن همي کند زارم
او مرا ميکشد به سر باريمن غمش ميکشم به صد زاري
او کند ترک من، تلف گردممن کنم ياد ازو خلف گردم
مست بودم، مگير بر مستيگر کشيدم به زلف او دستي
چون بمن داد ازين نمط جاميدوش مي‌جستم از لبش کامي
که به اين باده در گرو بودمننشستم چو تيزرو بودم
تا بداني که من چه ميخوردم؟درد من خور، که صاحب دردم
تو خودش نوش کن، به مست مدهجام مي يافتي، ز دست مده
چون توان دادنش بهر سردي؟مي کزو هست قطره و مردي
چون نهم جام آن نگار از دست؟پير ما باش و شيشه پر مي‌کن
پاي غم را به ساغري پي کنمن کزين گونه رند باشم مست
عاشقان را ز ننگ و نام چه غم؟مستم از گفتگوي عام چه غم؟
تا به جاويد مست ميرو و خوشجرعه‌اي مي ز جام من در کش
بعد ازينت ز کس نيايد شرمگر شود مجلس تو زين مي گرم
پخته را نيز پخته بايد جامچه نهي پيش پخته باده‌ي خام؟
بشناسي که پخته يا خامماندکي گر بنوشي از جامم
شب تاريک پرده باز کشيداوحدي، اين سخن دراز کشيد
وز حريفان ما حريفي نيستاندرين شهر چون ظريفي نيست
برهيم از وجود خود ما همتا بنوشيم ساغري باهم
جامه بر جام خويش ميپوشيملاجرم جام خويش مينوشيم
اين نگه کن که «جام جم» دارمتو مبين اينکه نقل کم دارم
حور محتاج نقل خوان منستخوان نقل بهشت آن منست
پادشاهيست تنگدستي منزاده‌ي نيستيست هستي من
ميروم اينک اوفتان خيزانخوردم از عشق ساغر ريزان
منم و عشق، هر چه بادا باد!گر تو بر من ستم کني ور داد
آب و نان چيست؟ قوت بي‌دردانباشد از عشق قوت مردان
عشق داد وز شير بازم کرددايه‌ي دل چو سرفرازم کرد
آشتي کن، چو جام ما نوشياي که اندر شکست ما کوشي
دور کن سنگ طعنه از جاممگر چه کوتاه ديده‌اي بامم
ره بگردان، که چاه در راهستخانه تاريک و وقت بيگاهست
راه جويي کن و ز راه مگردتشنه‌اي، گرد جوي و چاه مگرد
باده زين جام سلسبيل بنوشآب ازين چشمه‌ي سبيل بنوش