زان فراموش عهد يادم کن | | مطرب، آخر تو نيز شادم کن |
آن پريچهره ياد باد از ما | | گر چه هرگز نکرد ياد از ما |
تا بنوشيم يک دو جام دگر | | ياد او کن، ولي به نام دگر |
جز حديثش مگوي و پرده مساز | | چون در آورديش به پردهي راز |
غزل اوحدي بخوان در حال | | ور غزل خواهد آن رميده غزال |
سخن ما بسوزتر باشد | | گر چه او دلفروزتر باشد |
من به خدمت دوم کمر بسته | | ورچه او ساکنست و آهسته |
من دلش ميکنم فدا، جان نيز | | او به تن حکم کرد و فرمان نيز |
او حکايت کند سراسر ناز | | من شکايت کنم ولي به نياز |
من به شادي که: دوستي دارم | | او چو دشمن همي کند زارم |
او مرا ميکشد به سر باري | | من غمش ميکشم به صد زاري |
او کند ترک من، تلف گردم | | من کنم ياد ازو خلف گردم |
مست بودم، مگير بر مستي | | گر کشيدم به زلف او دستي |
چون بمن داد ازين نمط جامي | | دوش ميجستم از لبش کامي |
که به اين باده در گرو بودم | | ننشستم چو تيزرو بودم |
تا بداني که من چه ميخوردم؟ | | درد من خور، که صاحب دردم |
تو خودش نوش کن، به مست مده | | جام مي يافتي، ز دست مده |
چون توان دادنش بهر سردي؟ | | مي کزو هست قطره و مردي |
چون نهم جام آن نگار از دست؟ | | پير ما باش و شيشه پر ميکن |
پاي غم را به ساغري پي کن | | من کزين گونه رند باشم مست |
عاشقان را ز ننگ و نام چه غم؟ | | مستم از گفتگوي عام چه غم؟ |
تا به جاويد مست ميرو و خوش | | جرعهاي مي ز جام من در کش |
بعد ازينت ز کس نيايد شرم | | گر شود مجلس تو زين مي گرم |
پخته را نيز پخته بايد جام | | چه نهي پيش پخته بادهي خام؟ |
بشناسي که پخته يا خامم | | اندکي گر بنوشي از جامم |
شب تاريک پرده باز کشيد | | اوحدي، اين سخن دراز کشيد |
وز حريفان ما حريفي نيست | | اندرين شهر چون ظريفي نيست |
برهيم از وجود خود ما هم | | تا بنوشيم ساغري باهم |
جامه بر جام خويش ميپوشيم | | لاجرم جام خويش مينوشيم |
اين نگه کن که «جام جم» دارم | | تو مبين اينکه نقل کم دارم |
حور محتاج نقل خوان منست | | خوان نقل بهشت آن منست |
پادشاهيست تنگدستي من | | زادهي نيستيست هستي من |
ميروم اينک اوفتان خيزان | | خوردم از عشق ساغر ريزان |
منم و عشق، هر چه بادا باد! | | گر تو بر من ستم کني ور داد |
آب و نان چيست؟ قوت بيدردان | | باشد از عشق قوت مردان |
عشق داد وز شير بازم کرد | | دايهي دل چو سرفرازم کرد |
آشتي کن، چو جام ما نوشي | | اي که اندر شکست ما کوشي |
دور کن سنگ طعنه از جامم | | گر چه کوتاه ديدهاي بامم |
ره بگردان، که چاه در راهست | | خانه تاريک و وقت بيگاهست |
راه جويي کن و ز راه مگرد | | تشنهاي، گرد جوي و چاه مگرد |
باده زين جام سلسبيل بنوش | | آب ازين چشمهي سبيل بنوش |