نامه‌ي اولياست اين نامه

شاعر : اوحدي مراغه اي

مبر اين را به شهر هنگامهنامه‌ي اولياست اين نامه
ره دوزخ پديد و راه بهشتاندرين نامه بديع سرشت
اندرين چند بيت کردم يادسخن مبدا و معاش و معاد
حيلت دزد و حالت تاجرصفت بر و صورت فاجر
قمري بي‌تبرقعست و کلفسخني بي‌تکلفست و صلف
ز امهات حضور زايندهفکر در گفتنش نه پاينده
به مقاصد اشارتي چندندنفس را اين بشارتي چندند
وندرو نقش کل رقم کردمنام اين نامه «جام جم» کردم
هر چه خواهي درو توان ديدنتا چو رغبت کني جهان ديدن
منزل او کدام و راه کجاست؟بشناسي درو که شاه کجاست؟
رنج ديوانه، خواب مست از چيست؟دشمن شاهرا شکست از چيست؟
رخ اين خانگي ز پرده که ديد؟در اين خانه را که يافت کليد؟
وز مسمي چه مايه راه به اسم؟چه مسافت ز گنج تا به طلسم؟
راه باطل جدا کني از حقباز داني مقيد از مطلق
غول رختت به چه نيندازدهيچ ديوت ز ره نيندازد
راه يابي به ملت حنفيدور باشي ز مکرهاي خفي
مرد چونست، و مردمي چه بود؟بتو گويد که آدمي چه بود؟
به ضلال مبين مثل نشويسخره و رام هر دغل نشوي
حالت از علم بي‌گمان ماندمالت از دزد در امان ماند
موکب روح ترک تاز کندباز فکر تو چشم باز کند
بازيابي که منزل تو کجاست؟گول گشتت نباشد از چپ و راست
دلت از نقش غير ساده شودديده‌ي عبرتت گشاده شود
و اوحدي را ثوابها حاصلتو به فتحي چنين شوي واصل
دولت خواجه از خدا خواهيگر نشايد که عذر ما خواهي