اي پسر، چون ملازم شاهي

شاعر : اوحدي مراغه اي

نتوان بود غافل و ساهياي پسر، چون ملازم شاهي
مگذران بر فسوس عمر عزيزبخش کن روز خويش و شب را نيز
سه حساب و کتاب و رقعه و حرفشب سه ساعت به امر حق کن صرف
سه به آسايش و تنعم و خوابسه به تدبير ملک و راي صواب
بکني، گر مدبري و مصيبروز را هم بدين قياس نصيب
در دم پنجه‌ي هلاک مروپيش سلطان خشمناک مرو
خشم ايشان بلاي ناگاهانموج درياست قربت شاهان
جهد کن تا سبق بري به سلاماول روز پيش شاه مدام
پي منه بر مقام نزديکاندر مکش خط به نام نزديکان
به قبولي ازو قناعت کنشاه را بي‌نفاق طاعت کن
وز به آن بيشتر مگردان چشمگر ترا کم دهد مرو در خشم
گوش بر دشمنان گوشه‌نشينچشم بر کن به دوستان قرين
مرد خفته است و دشمن بيدارهيزم خشک و برق آتش بار
فتنه بر آستان او مپسندسود کس در زيان او مپسند
وانکه را دشمنست دوست مگيرهر کرا شاه بر کشد، بپذير
وانکه نگذاشت رنجش افزون کندل درو بند و گنجش افزون کن
بزند، سر مپيچش از فرمانبنوازد، دعا کنش بر جان
مرد جويد، بکوش و رنج ببرمال خواهد، کليد گنج ببر
به رخ هر دو رخ در آور خوشگر به آبت فرستد، ار آتش
نزد سلطان به جاه بيشترستبا کسي کو به راه پيشترست
که ترا بار او ببايد بردگر بزرگي کند مدارش خرد
بوسه بر دست هر غلام دهدآنکه در صيد شاه دام نهد
از تو کارت کجا پذيرد نور؟تا که باشد دل غلامي دور
ور فتوحت نشد مرو در خشمبر فتوح کسان ميفگن چشم
راه ايشان مده، که بيراهندور گروهي مخالف شاهند
ديده از ديدنش فرو خوابانعيب کس بر تو چون شود تابان
نکني سر مملکت را فاشجهد کن تا چو ناکس و اوباش
بر زبان نيز مهر خاموشيبر ميان دار بند به کوشي
ور بکوشد، نميتواني کشتبا کسي، کش نميتوان زد مشت
ور فتوحيست مشترک بايداندکي خلق خوشترک بايد
همه نقشي درو معاينه دانخاطر شاه را چو آينه دان
نقش کج پيش او نشايد بردآنکه تا بود نقش راست شمرد
پيش ايزد کمر نشايد بستگر نباشد بدين صفاتت دست