تا نداني که کيست همسايه

شاعر : اوحدي مراغه اي

به عمارت تلف مکن مايهتا نداني که کيست همسايه
که به نزديکشان نهي بنيادمردمي آزموده بايد و راد
دوستي با لطيف کاران کنخانه در کوي بختياران کن
باطلي گر کنند ياد ميارحق همسايگان بزرگ شمار
ميکن آزار خويش ازيشان دورخويشتن را مکن ز خويشان دور
دشمن خانگيست، زو به هراسخويش بد را زبان ببر به سپاس
زانکه با خويش ميکني اين کارخويش خود را نگر نداري خوار
گر چه با او سخا کني و کرمکبر با خويش خود مکن به درم
کار مردم بساز، ارت سازستخلق محتاج و ديدها بازست
قرض جويد، درم دريغ مدارپي ز رنجور هم دريغ مدار
بيوگان را سخن مگوي به خشمبه يتيمان کوچه ميکن چشم
دور کن قسم مفلس و بيوهباغت ار هست و هيزم و ميوه
تشنه بيني، برو بباران ميغمکن از کس اثاث خانه دريغ
عهد را عادت شکست مدهدوست گيري، دگر ز دست مده
به دعا و سلام پيشي گيربا غريبان به لطف خويشي گير
ور ز شهري غريب داري کنگر غريبي غريب ساري کن
تا حق انديش و حق شناس شويکوش تا بر ره سپاس شوي
منه از وعده پيشتر گاميدر ادا کوش چون کني وامي
وانکه زر برد هم تواند خوردآنکه زر داد زور داند کرد
زر طلب ميکند به مشت مگويبا خداوند حق درشت مگوي
گفت چيزي که برده‌اي بازارچون گزافي نگفت ازو مازار
مکن، ارنه زرت رود بر بادباز بر دست خويشتن ده و داد
خنجر خويشتن بمست مدهزر بزور اينچنين ز دست مده
بيش را مغز دان و خود را پوستباش با کم ز خود برادر و دوست
گر چه آرامگاه شيرانستخانه‌ي بي‌نماز ويرانست
خير اگر نيست نام خانه مبادخانه از طاعتست و خير آباد
نان ده و خانه پر جماعت کنمسجد از خانه ساز و طاعت کن
دشمنان را مجوي نيز آزارقدم دوستان به خانه در آر
فلک از دوستان دشمن اوستآنکه از دشمنان نسازد دوست
که به مسکين رسد نوازش و بهرغرض آنست ازين جماعت شهر
خير با ديگران نگفته بهستورنه هر طاعتي نهفته بهست
تا بود نام و خانه پايندهخير بايد ز مرد زاينده
ورنه بر آب مينهي بنيادبر مکش خانه جز به دين و به داد