مکن، اي شاهد شکر پاره

شاعر : اوحدي مراغه اي

دل و دين را بعشوه آوارهمکن، اي شاهد شکر پاره
يا ببيگانه راي و روي مکنيا مگرد آشناي و شوي مکن
نان شوهر خوري و کير کسانزشت باشد که همچو بوالهوسان
گر نه سر با کسي دگر داري؟بچه از خانه سر بدر داري؟
چون توان يافت بي‌تن عاصي؟سر بازي و پاي رقاصي
چون حلالست و نيست بوسه حلال؟زلف بشکستن و نهادن خال
هم ز ايزد طلب شکيباييايزدت داد حسن و زيبايي
سگ به از زن، که او سترگ بودستر زن طاعتي بزرگ بود
از پي پوشش تو شد کردهسقف و ديوار و چادر و پرده
وز در خانه سر فراز کنيچون تو از پرده روي باز کني
نه به ريش جهان همي خندي؟پرده در پيش رخ چو مي‌بندي
وز هوي و هوس صبوري بهاز چنين حرص و آز دوري به
گردني نرم کن به طاعت شويچون شد اندر سرت بضاعت شوي
يا بکن سبلت و سزاش بدهنانت او ميدهد، رضاش بده
راه خواري به خويشتن ندهدتا دگر دل به مهر زن ندهد
دان که فرداش هم تو باشي حورگرش امروز داري از غم دور
ريش گيري که: چون غلط گويي؟شوي پندت دهد سقط گويي
نيمشب هر دو لنگ در بالاروزت اين کبر و کينه در کالا
يا چو روباه زير بايد بوديا ز بالا چو شير بايد بود
چکني خانه پر ز وزر و وبال؟بهر يک شهوت از حرام و حلال
سر خود را فرو کشيده به داماي ز سوداي نيم ساعت کام
روي انبان خويش را کيمختبسته در پاي مال کودک و دخت
رنج يک روز شير دادن توخود نيرزد سه ساله گادن تو
از براي تو خود نداند زادشير اگر ديگري تواند داد
که دو من شير داد بايد باز؟چکني ده ستير دوغ و پياز
به نماز و نياز گشت عزيزهم زني پير بود رابعه نيز
شير نر نيست، شير ماده بودنه که هر زن دغا و لاده بود
چوي بري بد ز عيب بدفکريمريم از محصنات در بکري
کز هوا روي در کنشت نکردنام بي‌شوهريش زشت نکرد
دل پاکست و نفس پاکي کوشطفل گويا و مادر خاموش
آن سه شب در جواب خالد و عمروچون بنگشود لب ز حرمت امر
نه به طفل دگر، به طفل سخنگشت پستان شيرش آبستن
پر شد از شهد نطق پستانشخان زنبور شد شبستانش
طفل چون خورد مست گشت و خرابشهد او شير گشت و شير شراب
زانکه با شير خورده بد در مهدنه عجب بودش آن کلام چو شهد
که جواني دگر نيايد بازتا جواني بستر کوش و نماز
گرگ باشي و ليک بي‌دندانچون تبه گردد آن لب خندان
جز غم و حسرت و تاسف نهگرگ در پوستين و يوسف نه
شهوت و حرص پيرگردد همچون شود پشت زن ز پيري خم
مانده سودا و رفته زيباييجامه دان و به جامه ديبايي
ديو را در غراره نتوان کردبعد از آن هيچ چاره نتوان کرد