چيست مردي؟ ز مردمان بررس

شاعر : اوحدي مراغه اي

مردمي چيست؟ گر بداني بسچيست مردي؟ ز مردمان بررس
اوست مردم که مردوار بودمرد را مردمي شعار بود
چاره‌ي خويشتن نداني کردتا نگردي تو نيز مردم و مرد
راه مردي علي شناسد و بسمردمي چون نبي نداند کس
چشم او بازگشت و ديد اين راهآنکه کرد اندرين دو مرد نگاه
رخش از روشني چو مه کردندوانکه را اين دو کس نگه کردند
آن مسماست، هر دو اسمند اينگنج توحيد را طلسمند اين
به مسما ازين دو اسم رسيتو بدان گنج ازين طلسم رسي
صاحب درد بوده‌اند ايشانمردم و مرد بوده‌اند ايشان
داد از آن هر دو اين فتوت دستمردي و مردمي به هم پيوست
راستي بايد از کژيها دورمظهر اين فتوت مشهور
نظر از شهوت و هوس نکندکز خيانت نظر به کس نکند
بي‌حيا را براند از در خويشاز حيا باشدش سر اندر پيش
نزند در ميان مردم لافکس ازو نشنود حديث گزاف
خفتگان را ز پاسباني شبيارمندي کند ز راه ادب
بند نان و درم گشاده به جبرنفس را بند بر نهاده به صبر
جاي خود کرده در دل دورانبسته دل در دواي رنجوران
مدد حال اهل رنج و بلاورد خود کرده در خلا و ملا
بيوگان را پناه بودن نيزبه يتيمان شهر دادن چيز
ره نجستن به سر و غيب کسانچشم بر دوختن ز عيب کسان
که خود اندر خيال او نشودهر بدي جفت حال او نشود
مردمي مونس طريق او راپارسايي بود رفيق او را
هر که با اوست در امان باشدذات او زبده‌ي زمان باشد
برده از هر پيمبري صفتيبوده با هر دليش معرفتي
عفتش پود و تار تن گشتهعصمت او را حصار تن گشته
به چنين خدمتيش در بنددبنده‌اي را که عشق بپسندد
ترک حظ و نصيب خويش کندروي دل بر حبيب خويش کند
زهر گويي، شکر دهد پاسخگر به تيغش زني نپيچد رخ
نيک خواه و سخن نيوشندهحر و مستور و ستر پوشنده
نبود زين فروتني تن دزدکار خود را نخواهد از کس مزد
بکند، گر چه نيک خسته شودهر چه زان نفس او شکسته شود
بنهد نان و خود نمک نچشدبکشد صد عتاب و سر نکشد
بي‌وجود اجل تواند مردرخت خود در عدم تواند برد
پهلواني و پر دلي اينستدر جهان رنگ مقبلي اينست
کوش تا رو ازو نه برتابيهر که اين سيرت اندرو يابي
نفس کشتن نهايت مرديستدر پي نفس گشتن از سرديست
مخور و ميخوران، که کار ايسنتبهل اين خواب و خور، که عار اينست