اي که گشتي بد آن قدر خرسند

شاعر : اوحدي مراغه اي

که کسي خواندت به دانشمنداي که گشتي بد آن قدر خرسند
ميکن آنچت خداي گفت و رسولگرد بدعت مگرد و گرد فضول
پي رخصت چه گردي؟ اي زحليقول روشن چو هست و نص جلي
يا به تزوير فصل و باب که ساخت؟در حيل دفتر و کتاب که ساخت؟
گرد تاويل دور گرديدنسخن راست درنورديدن
خاص را خود به جان ملول کندجاهل و عام را فضول کند
به کسان رخصت دروغ مدهروشني نيستت، فروغ مده
اين چه رفتن بود؟ بمير، مروعالمي، بر در امير مرو
موزه در پاي کرد، سر چادرچند گردي چو آب و چون آذر
از چنين رزق روزه به، روزهچکند مرد چادر و موزه؟
رفته بر پيشگاه خواجه اماملشکر ترک و لقمهاي حرام
در يکي خيمه بيست مولاناکي موافق بود بر دانا؟
از محصل تهيست مدرسهالاجرم زين فضول و وسوسها
نه به هرزه دري نگه داردمفتيي کشوري نگه دارد
مرو آنجا، که ديده ميدوزندخيمها پر بتان دلسوزند
دل ز دست فقيه بردن چيست؟پيش آن بت هلاک و مردن چيست؟
سرت از شوق در نماز کندشقه‌اي گر ز خيمه باز کند
نتوان بست چشم از گولياز رخ آن بتان شنگولي
اي بسا دل که شد به هم رفتهدر بر آن چلنگ زر بفته
از درونش بت، از برون زنارخيمه را صلب کرده عيسي وار
گرد زنار بسته‌اي، چه دوي؟بر خيال بتي، که مي‌شنوي
خيمه را پاي در گل آن بت کردپرده را داغ بر دل آن بت کرد
گشته چون بيد بر سرش لرزانداده بر باد هر دو جان ارزان
روز ديگر ز بيخ برکندشهر که چون خيمه رفت دربندش
کرد چون ميخ خيمه پابندمبت آن خيمه گر چه يک چندم
کردم از ديده دور خوابش رازود بگسيختم طنابش را
که پس از مرگ پيش جان باشدچو ز دانش خلاصه آن باشد
وز پي خوردن اين زبونيهاپس چرا بايد اين فزونيها؟
با فضولان ده جدل کردنورقي چند فصل حل کردن
تا کسي گويد: اينت مردي اهلدر خروش آمدن به قوت جهل
بر ره خود ز حرص چاه مسازعلم را دام مال و جاه مساز
صاحب مسند قضا شده گيربه بسي رنج و زحمت و ده و گير