به ريا روي در خداي مکن

شاعر : اوحدي مراغه اي

پيش يزدان به زرق جاي مکنبه ريا روي در خداي مکن
بوريايي نيرزد، ار برياستهر نمازي و و طاعتي که تراست
خصم چون ديد گو: گواه مباشديگري خواه باش و خواه مباش
وندرو از ريا مهل رنگيکرده‌ي خويش را منه سنگي
چون نديدي که چيست پرده‌ي توبر تو زيبا نمود کرده‌ي تو
چه فروشي؟ که جوهري بيناستآنچه ياقوت گفتيش ميناست
که از آنجمله کار در بندستبر تو پوشيده جوهري چندست
نبرد ديو فتنه در چاهتزآن غلطها چو پا کشد راهت
زان مکن ياد و در فزوني کوشطاعت خود ز چشم خلق بپوش
عاشق خويش بين چه مرد رهست؟چون به طاعت نگه کني گنهست
که چو ايزد درو نگاه کندغير در دل مهل، که راه کند
روي صلح از دل تو برتابداگر از ديگري اثر يابد
کردن کار و کار ناديدننيست اخلاص جز خدا ديدن
در دل اخلاص جايگير شودتن به طاعت چو خوپذير شود
نور صدق آيد از ميانه پديدچون شد اخلاص را نشانه پديد
جز به فرمان حق نطق نزندنفسي جز به ياد حق نزند
از ازل قدرتي در آن بيندهر چه در کون و مکان بيند
بينش غير او اقالت کردچون به حق جمله را حوالت کرد
در ره از بندگان خاص شوداز خود و ديگري خلاص شود
هر چه غير از وفا عدم دانددر محل صفا قدم راند
شکر اين فتح جز مجاهده نيستهر کسي مرد اين مشاهده نيست
لاف « هل من مزيد» درد زندآنکه خود را بدين نبرد زند
بنهي، جمله باد باشد، بادطاعتي را که با ريا بنياد
هر چه گويي تو محض زراقيستتا سر مويي از ريا باقيست