سخني کز سر معامله نيست

شاعر : اوحدي مراغه اي

عقل را اندرو مجامله نيستسخني کز سر معامله نيست
بي‌ريا هيچ دم نخواهي زدبي‌رعونت قدم نخواهي زد
وز حرام احتراز کردن توآن نماز دراز کردن تو
پيش بيگانه شب نخفتن ديرروز بر سفره نان نخوردن سير
گاه از ابدال قصه برگفتنگاهي از چل تنان خبر گفتن
راست روراست، گر ز بهر خداستچيست؟ اين چيست؟ گر نه زرق و رياست
گر نداني چرا نميري لال؟هيچ داني که کيستند ابدال؟
آنکه عيب و هجا تواند ديدمرد غيب از کجا تواند ديد؟
زانکه ابدال مي‌تراشي توبه ز ابدال بوده باشي تو
چه کني ديو خويش را مشهور؟ديو تست آنکه ديده‌اي از دور
ديو نيز از فرشته نشناسيتو که کاچي ز رشته نشناسي
بر نپيچم سر از تو تا هستمگر بگويي که: چيست در دستم؟
بگريز از ميان، که سود کنيبر چنين آتشي چه دود کني؟
مينهي دام و دانه از تزويربر سر راه پادشاه و امير
علما را ز خود بيازاريبنشيني خود و دو باز آري
بر فلک بذله: کان نگونساريستبر زمين طعنه: کين گرفتاريست
غنصر و طبع چيست؟ مزدورياختر و چرخ چيست؟ مجبوري
نه سرت را ز خلق و خالق شرمنه به دانش دل تو گردد نرم
نقره‌اي بر سر مس اندودهچيست اين ترهات بيهوده؟
کاتب از خط و از بنان گويدتاجر از سود و از زيان گويد
امرا شوکت و سلاح و سپاهوزرا راي نيک و قربت شاه
گفت: من بارها خدا ديدمپير سالوس را بپرسيدم
گفتم: اي دل، تو نيک‌تر وادانآتشم درفتاد از آن نادان
وانکه موسيست نور و ناري ديداينکه پيغمبرست باري ديد
از دو مرسل زيادتست چرا؟شيخکي روز و شب چو خر به چرا
که ندارد، به خويشتن خنددهر که حال به خويش در بندد
گر امام دهي شوي، يا شهربه تکبر مريز بر کس زهر
اي کم ارزن، زنخ مزن به گزافتا به چند از مقام رابعه لاف؟
هر کسي آن عمل که کرد آن برداو زني بود و گوي مردان برد
ما به رخ راه بيش و کم بستهتو درم بر سر درم بسته
ما بدانسته روز و شب خاموشتو ندانسته سال و مه به خروش
زآنچه داري تو شرم داشته‌ايماينکه داري تو ما گذاشته‌ايم
تو به نقاشي رواق و حرمما به گم کردن نشان قدم
همچنان گرد مير ميگرديگر چه چون ما تو پير ميگردي
باشه چون پشه را شکار کند؟پيش والي ولي چکار کند؟
بيش بينم که بر خداي کبيراعتماد تو بر چماق امير
از خميرش سبک بر آور مشتشيخ کو از امير گيرد پشت
تيغ سلطان به شحنه ارزانيستتيغ درويش تيغ يزدانيست
کل فضولست، بي‌کلاهش کننفس گولست، سر به راهش کن
سر قيصر چنان به چاه افتددره، کز دست بيگناه افتد
به دعاي تو کس رها نشودتا عصاي تو اژدها نشود
علم شاه در حمايت اوستآنکه عون خداي رايت اوست
همه از جام ديو ساري مستآه ازين ابلهان ديوپرست!
من درين شهرم و بخواهم گفتگر چه داري تو راز خويش نهفت
گوشه‌ي‌عرصه گوش ميدارماينکه خود را خموش ميدارم
من بگويم، نگه ندانم داشتگر کسي ديگر اين غلط بگذاشت
جان و دل گرد، تا خدا باشيتا تو ريش و سري چو ما باشي
همه هم حرفتند و هم پيشهگرگ در دشت و شير در بيشه
به رخ من چرا برآري بانگ؟نه تو دينار داري و من دانگ
اين سقط چو نشد؟ آن سري سقطي؟دو الف يک جهت به بي‌نقطي
اگر آن ريش و اهلي چه بري؟تو به ريش و به جبه معتبري
در غم عشق مردمي بايدگفت بگذار، گردمي بايد
که به تقدير حق نه خرسنديزان چنين در بلا و در بندي
زآنچه او ميدهد قناعت کنبنده‌اي، خيز و رخ به طاعت کن
تا دو نان برکني ز خالد و بکرچيست اين زرق و شيد و حيله و مکر؟
که توکل نه بر خداي کنيزان بر مير و خواجه جاي کني