زمره‌اي از بلا هلاک شوند

شاعر : اوحدي مراغه اي

به بلا از گناه پاک شوندزمره‌اي از بلا هلاک شوند
چون بلازوست، با بلا خوش باشتو هم ار عاشقي بلاگش باش
به بلاي خودش در اندازدهر کرا آشناي خود سازد
محنت آيينه‌ي نمايش تستاين بلا سنگ آزمايش تست
در محبت کجاست پايه‌ي تو؟تا ببيند که چيست مايه‌ي تو؟
کار ناکرده جان سپردن طفل؟چه شکايت کني ز مردن طفل؟
زانکه عادل به عدل سازد کارحکمتي باشد اندر آن ناچار
آدمي از سه اسم بيرون نيست:حد عمر از سه قسم بيرون نيست
چون ازين بگذري فرو ميريکودکي و جواني و پيري
وندر آن کرد نيک و بد را جايساخت يزدان به صنع خود دو سراي
هر يکي راست منزلي روشنجان پيران پس از جدايي تن
چون به دانجا رسد گذر نکندکه جز آن جايگه سفر نکند
منزلي دارد و مکاني نيزهم چنين روح هر جواني نيز
اين يکي گويد آن دگر خنددتا غني در دني نپيوندد
چون سرآيد به حکم غيب زمانطفل را نيز هم‌چو پير و جوان
تا نباشد مقام او خاليببرد، ننگرد به کم سالي
پادشاهي چنين تمام شودکار صنع اين چنين بکام شود
جاي فرياد و من يزيدي نيستبر چنين سلطنت مزيدي نيست
تن در آشوب و در سر چه نهي؟دل درين دختر و پسر چه نهي؟
چون نداني چه عمر دارد و چند؟چکني اعتماد بر فرزند؟
چه نهي بر حروف او انگشت؟ايکه داري تو اين مني در پشت
کز مني يک مگس پديد آرينتواني تو کين مني داري
سر هر خوب و زشت او داندگر بکشت، ار بهشت، او داند
سعي کن در عمارت بستانباغباني، تو مزد خود بستان
باغبان کيست کين خطاب کندمالک ار باغ را خراب کند
بتو کي گفت: مرد قاضي شو؟گفت: کامي بران و راضي شو
ز آنچه گفتم کراست بيرون شو؟هر دو کون وز حکم او يک جو
و آنکه روزي دهد به طفلان کيست؟تو چه داني که مرگ طفل از چيست؟
که بر آرد به حيله و دستان؟شير شيرين ز تنگي پستان
کس نداند حقيقت اين رازاو دهد طفل و او ستاند باز
اندرين خانه سوخت يک چنديهر کرا در فراق فرزندي
که بسوزاندش به دوزخ و نارشرم دارد در آن جهان جبار
اين چنين باشد و بضاعت طفلاز براي پدر شفاعت طفل
تا شکايت کنند و دور شونددشمنان از بلا نفور شوند
هم بدو نال، هر چه باداباد!ز که نالي گراوت خواهد داد؟
تا دل عام را بياموزدخاص را در بلا بدان سوزد
چيست کين درد را نمونه بود؟کادب بندگي چگونه بود؟
صورت طاعت و گناه پديدز بلا ميشود دو راه پديد:
لذتي کز نبات خيزد و قندعارف اندر بلاش بيند و بند
گر نه، در بندگيش نقص آيداز نشاط بلا به رقص آيد
ليک از عدل تا نباشد دورنيست پوشيده شمه‌اي زان نور
تا به فعل تو با تو کار کندبر تو نيک و بد استوار کند