مخلصاني که در مراقبتند

شاعر : اوحدي مراغه اي

در هراس خلاف عاقبتندمخلصاني که در مراقبتند
مخلصان راست اين هدايت و بسلهجه‌ي خشم او نداند کس
اول او را زبان ببندد و چشمهر کرا ميکشد به خنجر خشم
تيغ قهرش در آورد ز قفاروي مجرم بپوشد او به وفا
با عتابش چه آسمان، چه زمين؟با تف خشم او چه کفر و چه دين؟
نتوان شد به عدل خود غرهتا ز خشمش بجاست يک ذره
اگر آن نيستي ببيني بازچونکه با نيستي شدي دمساز
خشم گيرد به چاهت اندازدزان نظر در گناهت اندازد
شب خشمت به تيغ قدح دهدروز صلحت به دست مدح دهد
وآنکه قدح تو کرد معذورستآنکه مدح تو گفت مجبورست
ور نکوهند از آن به باد مشوگر ستايش کنند شاد مشو
غير گويد ولي نمايش اوستتو چه داني؟ که آزمايش اوست
درد او را وظيفه‌ها باشدحسن او را لطيفه‌ها باشد
تا ببيند که محکمي يا سست؟زين دو وزن تو باز خواهد جست
از طبيعت هنوز پر باقيستتا ترا مدح ديگري ساقيست
اين دو قول از يکي نوا شنودعارفي کونه از هوا شنود
جمع کن خاطر پريشان رابر گمارنده اوست ايشان را
هيچ داني ترا چه چاره بود؟با کسي کو ازين شماره بود
جز رخ آن نگار ناديدنکردن کار و کار ناديدن
يا نظرها ببند و هيچ مبينيا در آن زلف پيچ پيچ مبين
عشق آن چهره در ضمير تو شداوحدي، غم چو ناگزير تو شد
گل بچيني تو، رنج خارش بريار نازک دلست، بارش بر
ور بخواند، بيا که فرمانستگر براند، برو چه درمانست؟
آنچنان رو که خاطر او خواستگرت از چپ دواند و گر راست
به از آن کز غضب دهد گنجتگر ز روي ادب دهد رنجت
برد از تخت باز در چاهتگه بود کز عضب کند شاهت
تا در آزارش افتي از آزرمغضب او نهفته باشد و نرم
ادبش هم ببين، بدار سپاسغضبش را بدان وزان به هراس