پيش ازين آدمي و اين آدم

شاعر : اوحدي مراغه اي

ديو بود و فرشته در عالمپيش ازين آدمي و اين آدم
عزتش را فرشته کرد سجودچون رسيد آدمي ز عالم جود
پيش ديدش که رخ به پيشي داشتبا روانش ملک چو خويشي داشت
از قواهاي انجم و فلکندهر چه جمع فرشته و ملکند
شکلهاي دگر کنند قبولچون کنند از محل خويش نزول
بر فلک زان نرفت و نيست روااصل جني ز نار بود و هوا
ديدگانش به خاک خواهد مردخاک آدم بديد و سجده نبرد
نور او را يکي نديد از صدخاک او ديده بود و آتش خود
که قفا را ز روي فرق نکردسر او زان قفاي لعنت خورد
از شمار فرشته و ملکيتو به نفس شريف و عقل زکي
وين دو ديو چنين ترا همزادغضبت آتشست و شهوت باد
نفست از بارگاه شاه آمدعقلت از عالم اله آمد
سوي ايشان نميکني تو نگاهدو ملک با تو اينچنين همراه
جز خرد در دماغ، اگر بينينيست تن را مهار در بيني
تا جدا گشت رومي از حبشيعقل بر ناخوشي کشيد و خوشي
همه بر نام عقل و جان آيدنامهايي کز آسمان آيد
غير ازو لايق خطاب نبودجز خرد مرد آن جواب نبود
عقل مر هر دو را نگارندهتن درنده است و روح دارنده
روح لوح آمد و قلم عقلستجامه‌ي کون را علم عقلست
پاي بيگانه در ميانه ميارتن و جان را به دست عقل سپار
عقل اجابت کند سالت راعلم نيرو دهد کمالت را
بهتر از عقل دستگيري نيستچون ترا زين جهان گزيري نيست
آفرين کن بر آفرينندهاي به تاييد عقل بيننده
آفريدن رخ و لب و ديده؟که تواند ز آب گنديده
آلت روح دان و کرده‌ي روحقالبت را که هست پرده‌ي روح
از چنان نيست، از چنين ز آنستکرده‌ي اوست، نازنين ز آنست
تو به خوابي و جمله بيدارندروح و چندين فرشته در کارند
آمد و رفت و خفت و خيز کنيتا تو بازار خويش تيز کني
تو بفرسايي و نفرسايندزان عمل ساعتي نياسايند
تن کجا در ميان تواند بود؟هر کجا عقل و جان تواند بود
مخرجي تنگ و مدخلي تاريکدر عروقي بدين صفت باريک
راز خويش آشکار داند کرد؟کيست جز جان که کار داند کرد
تن بيچاره بنده فرمانستپي جان رو، که کار کن جانست
عقل راه شمار بربنددچون سپاه تو بار بربندد
نرسد آفتي به کشته‌ي توگر مجرد شود فرشته‌ي تو
نفس خواب و هوس شب تاريعقل شمعست و علم بيداري
روح را دل نکو شناسد و بسعقل را هم چو دل نداند کس