گر مريدي ز دار دور شود

شاعر : اوحدي مراغه اي

در مريدي در آن حضور شودگر مريدي ز دار دور شود
دل تو زين عزيمت آگاهستچون ترا نيز عزم اين راهست
جاي پرداز و پاي بر در نهرخ به راه آر و رخت بر خر نه
شاخ تن را ز بار وبيخ درآرچار عنصر به چار ميخ در آر
پاي بردار، تا به بخت رسيمرم از دار، تا به تخت رسي
نردباني بساختند از دارشير مردان دين به آخر کار
بر نهي پاي و برگ راه کنيتا بدان نردبان نگاه کني
راه بالات مينمايد راستآنکه بالاي نردبان بلاست
رازهاي دگر نداني ديدتا تو جز چوب و در نداني ديد
در ره عشق رخت و کالا نيستسخن عشق زير و بالا نيست
پيش عشاق دار و تخت يکيستنزد مردان بلا و بخت يکيست
تخت مردان و تخته غسالنتراشند جز به يک منوال
تخت تابوت عالم فانيستتاجشان بي سري و سامانيست
روشني در فناست، ديگر هيچنيست در راه عشق پيچ مپيچ
همچنان نام بت‌پرستي هستبا تو تا ذره‌اي ز هستي هست
بت تست آن، بروچه مليرزي؟بت تن را بهل، که بيش ارزي
بت رها کن، که تن درست شويبت شکن باش، تا که چست شوي
عاشقش کم ز خاک در داندتاج و تختي که پاو سر داند
که بدان پاي و سر نگارد مردچه بود چوب خشک يا زر زرد؟
تاجشان سر امر «کن فيکون»تخت مردان ز عزتست و سکون
تا بگيري ز ماه تا ماهيبرچنين تاج و تخت کن شاهي
به سفر بي‌خروج نتوان رفتبر فلک بي‌عروج نتوان رفت
کي چو تن مبتلاي خانه شود؟نفس با عقل چون يگانه شود
تا به عرشت برآورد چون بادنفس را عقل کن به دانش و داد
اين سخن دل درست نقل کندعلم نفس ترا به عقل کند
سهل کن باربان و آب از خوددور کن حرص خورد و خواب از خود
تا شود بي کدورت انديشهجز رياضت مکن دگر پيشه
آشنا گرد با روان خردمده انديشه جز به جان خرد
روح ازو گفت هر چه وا گويدجز خرد نيست کز خدا گويد
نتواند حديثي از سر هوشنفس تا بر خرد ندارد گوش
تا بيابي هزار گوهر بکرمهل اين نفس را دمي بي‌فکر
سير در عالم نفوس و عقولبکن از راه حکمت و معقول
زين دو گوهر صفات بين گرديگرچه نتوان که ذات بين گردي
جز به باقي مده تصور دلهرچه فانيست در ضمير مهل
فکر آشفته از جنون خيزدفکر صافي ز ذوفنون خيزد
رخ به درگاه اصطفات دهدفکر چون صاف شد، صفات دهد
فکر فاني ترا وبال بودهرچه فانيست خود خيال بود
جز سروريش و بام و در ديدننتواني به چشم سر ديدن
نفس باقي بقا تواند ديدچشم سرت لقا تواند ديد
تن فاني چه ارتقا جويد؟جان چو باقيست او بقا جويد
جنبش هر کسي به مرکز خويشده نشين به دود سوي رز خويش
وين بقا در ديار کيست؟ بپويعلم باقي بدان که چيست؟ بجوي
پر ازين نقش لايزالي کنلوح نفس از خيال خالي کن
هم ز کردارت آفريده شودهر چه در جنت تو ديده شود
هم يقين‌دان که سرگذشته تستوان عذابي که سرنوشته تست
تا ز بهر تو خانه سازد و کشتعملت پيش ميرود به بهشت
راي عالي قصور خواهد شدخلق نيک توحور خواهد شد
مرغ و حلواي پخته‌زان آيدگفته‌اي خوش که بر زبان آيد
سخن تست، ازين سخن مگذرشاخهاي مرصع از گوهر
سلسبيل از طريق جستن راستکوثر از دانش لدني خاست
گاو در خرمن بهشت کنندخوب کاران او چو کشت کنند
پيشه‌کاران دانه پاش برندآنکه فردا بهشت فاش برند
از چنان خرمن اينچنين خوشهآدم از جهل بست برتوشه
با سه عيب چنين مباش فضولهم ضعيفي و هم ظلوم و جهول
که «عصي آدمت» زند گردنبر عصاي قبول تکيه مزن
چون نهي در بهشت باقي پي؟تا دلت مرغ پخته خواهد و مي
در بهشت خداي برخانهبگذر زين بهشت پردانه
گندم و مرغ و قليه و ميوهتو به دهقان رها کن و بيوه
هم چو دريا ز عشق جوش کنيزان رحيق اردمي دونوش کني
جهد کن تا شوي چو دريا مستتا که درياست جوش دريا هست
جوش تست آنکه خام خواهد بودجوش دريا تمام خواهد بود