حاتم آن بحر جود و کان عطا

شاعر : جامي

روزي از قوم خويش ماند جداحاتم آن بحر جود و کان عطا
ديد اسيريي به پاي سلسله‌اياوفتادش گذر به قافله‌اي
خواست زو فديه تا شود آزادپيشش آمد اسير، بهر گشاد
بر وي از بر آن رسيد شکستحاتم آنجا نداشت هيچ به دست
بند او را به پاي خويش نهادحالي از لطف پاي پيش نهاد
اذن رفتن بجاي خود دادشساخت ز آن بند سخت، آزادش
چون اسيران به بند ديدندشقوم حاتم ز پي رسيدندش
پاي او هم ز بند بگشادندفديه‌ي او ز مال او دادند