چون سلامان مايل ابسال شد

شاعر : جامي

طالع ابسال فر خفال شدچون سلامان مايل ابسال شد
شد بدو پيوند اميدش قوييافت آن مهر قديم او نوي
يابد اندر خلوت آن ماه، راهفرصتي مي‌جست در بيگاه و گاه
نقد جان بر دست، پيش او شتافتتا شبي سويش به خلوت راه يافت
وز تواضع رو به پاي او نهادهمچو سايه زير پاي او فتاد
کرد دست مرحمت سويش درازشه سلامان نيز با صد عز و ناز
کام جان از چشمه‌ي نوشش گرفتچون قبا تنگ اندر آغوشش گرفت
شد به هم آميخته شير و شکرداشت شکر آن يکي، شير اين دگر
چشم‌زخم دهر از ايشان دور بودروز ديگر بر همين دستور بود
ماه و سالي خالي از رنج و ملالروز هفته، هفته شد مه، ماه سال
ني به روز افتد ز يکديگر، نه شبهمتش آن بود کن عيش و طرب
نيست داب من که بگذارم چنين !ليک دور چرخ مي‌گفت از کمين:
چون شب آمد سلک آن بگسيختم!اي بسا صحبت که روز انگيختم،
صبحدم را نوبت او شد تمام!واي بسا دولت که دادم وقت شام،