چون پدر روي سلامان را بديد

شاعر : جامي

وز فراق عمر کاه او رهيد،چون پدر روي سلامان را بديد
دست مهر از لطف بر دوشش نهادبوسه‌هاي رحمتش بر فرق داد
چشم انسان را جمالت مردمک!کاي وجودت خوان احسان را نمک!
آسمان را آفتاب ديگريروضه‌ي جان را نهال نوبري
برج شاهي را مه ناکاستهباغ دولت را گل نوخاسته
سرکشان را روي در درگاه توستعرصه‌ي آفاق لشکرگاه توست
نيست تاج و تخت را بي تو رواجپاي تا سر لايق تختي و تاج
تخت را در زير پاي ناکسان!تاج را مپسند بر فرق خسان!
ملک را بيرون مکن از سلک خويش!ملک، ملک توست، بستان ملک خويش!
شاهي و شاهدپرستي نيست خوشدست ازين شاهد پرستي باز کش!
شاه بايد بود يا شاهدپرستدور کن حناي اين شاهد ز دست!