چون سلامان ماند ز ابسال اينچنين

شاعر : جامي

بود در روز و شبش حال اينچنينچون سلامان ماند ز ابسال اينچنين
جان او افتاد از آن غم در گدازمحرمان آن پيش شه گفتند باز
بي‌غمي در آن دروغ افسانه‌اي‌ست!گنبد گردون عجب غمخانه‌اي‌ست!
شد به قدش خلعت صورت درست،چون گل آدم سرشتند از نخست
چل صباح ابر بلا، باران غمريخت بالاي وي از سر تا قدم
بر سرش باريد باران طربچون چهل بگذشت روزي تا به شب
جز پس از چل غم، يکي شادي نيافتلاجرم از غم کس آزادي نيافت
بر دلش صد زخم رنج و غم رسيدشه، سلامان را در آن ماتم چو ديد
بر رگ جان اوفتادش تاب و پيچچاره‌ي آن کار نتوانست هيچ
کاي جهان را قبله‌ي اميد و بيم!کرد عرض راي بر دانا حکيم
حل آن انديشه‌ي روشندلي‌ستهر کجا درمانده‌اي را مشکلي‌ست
کرده وقت خويش وقف ماتمشسوخت ابسال و سلامان از غمش
ني سلامان را توان شد چاره‌سازني توان ابسال را آورد باز
چاره‌جوي از عقل دورانديش توگفتم اينک مشکل خود پيش تو
در کف صد غصه مضطر مانده‌امرحمتي فرما! که بس درمانده‌ام
کاي نگشته رايت از راي صواب!داد آن دانا حکيم او را جواب
و آيد اندر ربقه‌ي فرمان من،گر سلامان نشکند پيمان من
کشف گردانم به وي اين حال رازود باز آرم به وي ابسال را
جاودان دمساز ابسال‌اش کنمچند روزي چاره‌ي حالش کنم
زير فرمان وي از جان آرميداز حکيم اين را سلامان چون شنيد
هر چه گفت از جان پذيرفتن گرفتخار و خاشاک درش رفتن گرفت
بنده‌ي فرمان صاحبدل شدنخوش بود خاک در کامل شدن
گوهري بس خوب و زيبا سفته است:بشنو اين نکته! که دانا گفته است
يابد از دانا و دانايي علاج!»«رخنه کز ناداني افتد در مزاج،