گوش گردون بر نواي چنگ اوست

شاعر : جامي

در سماع دايم از آهنگ اوستگوش گردون بر نواي چنگ اوست
يافتي ميلي به وي از خويشتنچون سلامان گوش کردي اين سخن
در درون آن ميل را بسيار يافتاين سخن چون بارها تکرار يافت
کرد اندر زهره تاثيري عظيمچون ز وي دريافت اين معني حکيم
در دل و جان سلامان کار کردتا جمال خود تمام اظهار کرد
مهر روي زهره بر وي شد درستنقش ابسال از ضمير او بشست
عيش باقي را ز فاني برگزيدحسن باقي ديد و از فاني بريد
دل به معشوق همايون‌فال بست،چون سلامان از غم ابسال رست
همتش را روي در افلاک شددامنش ز آلودگي‌ها پاک شد
پاي او تخت فلک‌معراج راتارک او گشت در خور تاج را
سرکشان و تاجداران را بخواندشاه يونان شهرياران را بخواند
نيست در طي تواريخ جهانجشني آنسان ساخت کز شاهنشهان
حاضر آن جشن از هر کشوريبود هر لشکرکش و هر لشکري
با سلامان کرد بيعت هر که بودز آنهمه لشکر کش و لشکر که بود
سر به طوق بندگي افراشتندجمله دل از سروري برداشتند
تخت ملکش زير پاي از زر نهادشه مرصع افسرش بر سر نهاد
رسم کشورداري‌اش تعليم کردهفت کشور را به وي تسليم کرد
از براي وي وصيت‌نامه‌ايکرد انشا در چنان هنگامه‌اي
صد گهر ز الماس فکرت سفت و گفت:بر سر جمع آشکارا و نهفت
زير ظل رافتش شد مستقيمچون سلامان گشت تسليم حکيم
سحرکاري کرد در تعليم اوشد حکيم آشفته‌ي تسليم او
شهدهاي حکمت‌اش در کام ريختباده‌هاي دولت‌اش را جام ريخت
کام او ز آن شهد، شکر ريز شدجام او ز آن باده، ذوق‌انگيز شد
وز فراق او به فرياد آمدي،هر گه ابسال‌اش فراياد آمدي
آفريدي صورت ابسال راچون بدانستي حکيم آن حال را
در دل او تخم تسکين کاشتييک دو ساعت پيش چشمش داشتي
رفتي آن صورت به سر حد عدميافتي تسکين چو آن رنج و الم
هر چه خواهد، آفريند بي‌گزندهمت عارف چو گردد زورمند
صورت هستي از او زايل شودليک چون يک دم از او غافل شود
وصف زهره در ميان انداختيگاه گاهي چون سخن پرداختي
پيش او حسن همه خوبان گم استزهره گفتي شمع جمع انجم است
آفتاب و ماه را شيدا کندگر جمال خويش را پيدا کند
بزم عشرت را نشاط‌انگيزترنيست از وي در غنا کس تيزتر