در سماع دايم از آهنگ اوست | | گوش گردون بر نواي چنگ اوست |
يافتي ميلي به وي از خويشتن | | چون سلامان گوش کردي اين سخن |
در درون آن ميل را بسيار يافت | | اين سخن چون بارها تکرار يافت |
کرد اندر زهره تاثيري عظيم | | چون ز وي دريافت اين معني حکيم |
در دل و جان سلامان کار کرد | | تا جمال خود تمام اظهار کرد |
مهر روي زهره بر وي شد درست | | نقش ابسال از ضمير او بشست |
عيش باقي را ز فاني برگزيد | | حسن باقي ديد و از فاني بريد |
دل به معشوق همايونفال بست، | | چون سلامان از غم ابسال رست |
همتش را روي در افلاک شد | | دامنش ز آلودگيها پاک شد |
پاي او تخت فلکمعراج را | | تارک او گشت در خور تاج را |
سرکشان و تاجداران را بخواند | | شاه يونان شهرياران را بخواند |
نيست در طي تواريخ جهان | | جشني آنسان ساخت کز شاهنشهان |
حاضر آن جشن از هر کشوري | | بود هر لشکرکش و هر لشکري |
با سلامان کرد بيعت هر که بود | | ز آنهمه لشکر کش و لشکر که بود |
سر به طوق بندگي افراشتند | | جمله دل از سروري برداشتند |
تخت ملکش زير پاي از زر نهاد | | شه مرصع افسرش بر سر نهاد |
رسم کشوردارياش تعليم کرد | | هفت کشور را به وي تسليم کرد |
از براي وي وصيتنامهاي | | کرد انشا در چنان هنگامهاي |
صد گهر ز الماس فکرت سفت و گفت: | | بر سر جمع آشکارا و نهفت |
زير ظل رافتش شد مستقيم | | چون سلامان گشت تسليم حکيم |
سحرکاري کرد در تعليم او | | شد حکيم آشفتهي تسليم او |
شهدهاي حکمتاش در کام ريخت | | بادههاي دولتاش را جام ريخت |
کام او ز آن شهد، شکر ريز شد | | جام او ز آن باده، ذوقانگيز شد |
وز فراق او به فرياد آمدي، | | هر گه ابسالاش فراياد آمدي |
آفريدي صورت ابسال را | | چون بدانستي حکيم آن حال را |
در دل او تخم تسکين کاشتي | | يک دو ساعت پيش چشمش داشتي |
رفتي آن صورت به سر حد عدم | | يافتي تسکين چو آن رنج و الم |
هر چه خواهد، آفريند بيگزند | | همت عارف چو گردد زورمند |
صورت هستي از او زايل شود | | ليک چون يک دم از او غافل شود |
وصف زهره در ميان انداختي | | گاه گاهي چون سخن پرداختي |
پيش او حسن همه خوبان گم است | | زهره گفتي شمع جمع انجم است |
آفتاب و ماه را شيدا کند | | گر جمال خويش را پيدا کند |
بزم عشرت را نشاطانگيزتر | | نيست از وي در غنا کس تيزتر |