پيشترين نغمه‌ي باغ سخن

شاعر : جامي

هست نسيم چمن‌آراي «کن»پيشترين نغمه‌ي باغ سخن
زنده کن مرده‌ي آوازهاهست سخن پرده کش رازها
مرده بود بي‌سخن جانفزاينغمه‌ي خنياگر دستان‌سراي
جان به حريفان دهد آواز اوچون به سخن باز شود ساز او
گنبد فيروزه از آن پر صداستمطرب خوش لهجه‌ي آن در نواست
نرگس بينا بگشا اندکي!خيز و به گلزار درون آ، يکي!
بين دهن گل چو لب غنچه بازاز پي گوشي که کند فهم راز
مرغ سحرخيز و فغان در فغانسوسن آزاد و زبان در زبان
عرضه ده گنج نهاني همهکاشف اسرار و معاني همه
کس نزده بيش در محرمياين همه خود هست، ولي ز آدمي
حل دقايق ز بيان وي استکشف حقايق به زبان وي است
از دم او نغمه‌ي اعجاز يافتچنگ سخن گرچه بسي ساز يافت
در گرهش بين گره صد گشادگرچه سخن هست گره‌ها به باد
آيد از او دلبري و دل‌دهيطرفه عروسي که ز زيور تهي
طعنه زند بر مه ناکاستهچونکه به زيور شود آراسته
غارت صد قافله‌ي دل کندچون گهر نظم حمايل کند
پاي خردمند بلغزد ز جايچون کند از قافيه خلخال پاي
رخنه شود قبله‌ي پير و جوانچون ز دو مصراع ، کند ابروان
عمرتلف کرده‌ي اين شاهدممن که ز هر شاهد و مي زاهدم
عقده‌ي صبر از دل و جانم گشادعقد حمايل که به بر جلوه داد
طوق‌کش حلقه‌ي خلخال اوستدل که گرانمايه ز اقبال اوست
راه خلاصي به رخم بسته استابروي او گرچه نپيوسته است
شام و سحر در تک و پوي وي‌امروز و شب آواره‌ي کوي وي ام
کرسي‌ام از زانو و پاي از سرستشب که مرا دل سوي او رهبرست
بر سر کرسي چو نهم پاي خويشاز مدد همت والاي خويش
سر به در آرم ز گريبان عرشباز کشم پاي ز دامان فرش
خامه‌ي نسيان به جهان درکشمجامه‌ي جسم از تن جان برکشم
جرعه‌کش باده‌ي سرمد شومبلکه ز جان نيز مجرد شوم
نقل ز خوان ملکوتم دهندباده ز جام جبروتم دهند
مطربم «آواز پر جبرئيل»ساقي سلسال‌ده‌ام سلسبيل
نقل معاني همه جا ريختهساقي و مطرب به هم آميخته
از پي رجعت کنم آهنگ راه،بهره چو برگيرم از آن بزمگاه
زله کنم بهر حريفان خاکهر چه رسد دستم از آن خوان پاک
بر نمطي دلکش و طرزي عجببر طبق نظم به دست ادب
تحفه‌ي هر محفل رازش کنمپرده ز تشبيه و مجازش کنم