قافيه‌سنجان چو در دل زنند

شاعر : جامي

در به رخ تيره‌دلان گل زنندقافيه‌سنجان چو در دل زنند
پشت برين دير سپنجي کنندروي چو در قافيه‌سنجي کنند
کوه ببرند و پي کان شوندتن بگذارند و همه جان شوند
لل عمان همه هم‌سنگ نيستگوهر اين کان همه يک‌رنگ نيست
هر چه بيابي به از آن مي‌طلب!گوهر و لعل از دل کان مي‌طلب!
به‌طلبي کن که به از به بسي استهر که به خس کرد قناعت، خسي است
کي رسد از نظم تو بوي بهيناشده از خوي بدت دل تهي
در سخن آيد اثر آن پديدهر چه به دل هست ز پاک و پليد
غاليه بو گردد و عنبر شميمچون گره نافه گشايد نسيم
بيش به مشاطه ندارد نيازشاهد پرورده به صد عز و ناز
خوب بود خال، ولي يک دو جايبر رخش از غاليه‌ي مشکساي
بر رخ معشوق، نه موزون فتدخال که از قاعده افزون فتد
روي سفيدش به سياهي کشدخال، جمالش به تباهي کشد
چاشني عشق بود اصل کاراين همه گفتيم ولي زين شمار
خوان سخن را نمک از شور اوستعشق که رقص فلک از نور اوست
خوان سخن گربنهي، دور نيستجامي اگر در سرت اين شور نيست
تا نه ز آغاز نمکدان نهد؟مرد کرم‌پيشه کجا خوان نهد