شاهد خلوتگه غيب از نخست

شاعر : جامي

بود پي جلوه کمر کرده چستشاهد خلوتگه غيب از نخست
جلوه‌نمائي همه با خويش داشتآينه‌ي غيب‌نما پيش داشت
غير وي اين عرصه نپيمود کسناظر و منظور همو بود و بس !
دعوي مائي و توئي هيچ نهجمله يکي بود و دوئي هيچ نه
لوح هم آسوده ز رنج خراشبود قلم رسته ز زخم تراش
عقل، سر نادره‌پرسي نداشتعرش، قدم بر سر کرسي نداشت
پشت زمين حامل مردم نبودسلک فلک ناظم انجم نبود
طفل مواليد به خواب عدمبود درين مهد فروبسته دم
بر نظر خويش شود جلوه‌گرخواست که در آينه‌هاي دگر
باغچه‌ي کون و مکان آفريدروضه‌ي جان‌بخش جهان آفريد
جلوه‌ي او حسن دگر آشکارکرد ز شاخ و ز گل و برگ و خار
گل خبر از طلعت زيباش دادسرو نشان از قد رعناش داد
پيش گل اوصاف خط او نوشتسبزه به گل غاليه‌ي تر سرشت
بست گره طره‌ي شمشاد راشد هوس طره‌ي او باد را
زد ره مستان صبوحي‌پرستنرگس جماش به آن چشم مست
زد نفس شوق ز بالاي سروفاخته با طوق تمناي سرو
پرده گشا گشته ز اسرار گلبلبل نالنده به ديدار گل
زد به سر سبزه قدم، سرزدهکبک دري پايچه‌ها برزده
عشق، شد از جاي دگر جلوه‌گرحسن، ز هر چاک زد القصه سر،
عشق، از آن شعله دلي را بسوختحسن، ز هر چهره که رخ برفروخت،
عشق، دلي آمده در دام يافتحسن، به هر طره که آرام يافت،
عشق، دلي را به غمش بنده کردحسن، ز هر لب که شکرخنده کرد،
گوهر و کان‌اند به هم حسن و عشققالب و جان‌اند به هم حسن و عشق
جز به هم اين راه نپيموده‌انداز ازل اين هر دو به هم بوده‌اند
نيست گشاد همه جز بندشانهستي ما هست ز پيوندشان