يوسف کنعان چو به مصر آرميد

شاعر : جامي

صيت وي از مصر به کنعان رسيديوسف کنعان چو به مصر آرميد
پر شده‌ي مغز وفا پوستشبود در آن غمکده يک دوستش
آينه‌اي بهر ره آورد بردره به سوي مهر جمالش سپرد
کاي شده محرم به حريم وصال!يوسف از او کرد نهاني سال
زين سفرم تحفه چه آورده‌اي؟در طلبم رنج سفر برده‌اي
هيچ متاعي چو تو نشناختمگفت: «به هر سو نظر انداختم
پاک ز هر گونه غباري که هستآينه‌اي بهر تو کردم به دست
صورت زيبات تماشا کنيتا چو به آن ديده‌ي خود واکني
گر روي از جاي، به جاي تو کيست؟تحفه‌اي افزون ز لقاي تو چيست؟
غافل از اين، تيره دلان‌اند و بس!»نيست جهان را به صفاي تو کس
صيقلي آينه‌ي خويش باشجامي، ازين تيره دلان پيش باش!
يوسف غيب تو شود رونمايتا چو بتابي رخ ازين تيره‌جاي